۱۳۸۱ مهر ۲۹, دوشنبه

دوستاي خوب من! (به خصوص آيدا و مريم گلي که ممکنه فکر کنن دارم بهشون حمله ميکنم) منو ببخشيد. دلم بدجوري پر بود که اين حرفها رو نوشتم. باور کنيد قصد طرف صحبت شدن با شماها رو ندارم. شما از رو خيرخواهي منو نصيحت کرديد. ولي از اونجايي که قبل از اينکه يه کم منو درک کنيد، فقط با يک جمله کوتاه و تعيين تکليف کننده گفتيد «زندگي رو سخت ميگيري»، من زخم هاي قديميم تازه شد و رو به يه صخره تو کوهستان داد و بيداد کردم.
.
.
خسته شدم از بس بهم گفتن تو زندگي رو سخت ميگيري و بدبيني. ميدونم که اين حرفتون از حقيقتي در من سرچشمه گرفته و اين رو هم مي دونم که اينجوري آدم بخشي از لحظات زندگي رو از دست ميده. ولي انگار از ديگران انتظار بيشتري دارم از اينکه به آدمهايي مثل من فقط در يک جمله کوتاه بگن «زندگي رو سخت ميگيري».
آدمهاي اينجوري که از شکم مادرشون اينطور به دنيا نيومدن. يه چيزهايي اين وسط بر اونها گذشته و از اونجايي که ميون ديگران خيلي تنهان شايد ضعيفتر از شما باشن. پس اگه با اضافه کردن يک فکر به برنامه روزانه تون زندگيتون سخت نميشه مي تونيد کمي هم به اونا فکر کنيد.
.
.
با وجود اينکه مي دونم اين حرف رو از رو خيرخواهيي ميزنيد (به خصوص شما دوستاي خوبم)، ولي خوب وقتي همه اينها با بدي هاي اطرافيان (همون هايي که از اونجايي که دنيا رو ساده گرفتن هيچ وقت به ناراحتي من فکر نکردن) جمع ميشه و هر روز هم حس ميکنم که ديگران با دنياها و علايق من رابطه اي ندارن، غمگين ميشم و ذهنم از فکر کردن به زندگيم آشفته مي شه.
.
.
شما مطمئنيد که زندگي رو بايد ساده گرفت و بهتره همه چيز رو خوب ببينيم و من رو و شيوه زندگيم رو محکوم مي کنيد. ولي من ميگم که از هيچ چيز مطمئن نيستم. نه از درست بودن راه خودم و نه از درست بودن راه شما. ولي به هر حال فعلا من اينجور آدمي هستم.
شما مطمئنيد که بدبيني و عميق ديدن دنيا بده و منو اينقدر کنار مي زنيد. ولي من با وجود اينکه ساده بيني و راحت طلبي و عياشي هيچ حس زندگي توم ايجاد نمي کنه، سعي مي کنم با اينجور آدمها هم زندگي کنم و گاهي کمکشون کنم.
.
.
اين همه حرفهاي الکي، اين همه خنده هاي بي معني و مسخره کردن، اين همه لودگي و بي شخصيتي و اين همه بي وجداني و خيانت. حالا من چي شده که يه کم ناهمساز در اومدم نمي دونم.
ولي زياد جاي نگراني است چون بالاخره جريان زندگي و گذشتن عمر همه مون رو ساده گير تر ميکنه. ولي من يه کم ديگه انرژي توم مونده و ميخوام زندگي رو سخت بگيرم و زشتي هاي وجود خودم رو عيان کنم و به دنبال معناهاي زيباتر باشم. بعد من هم خودمو ميندازم تو رودخانه و هر جا که آب رفت من هم مي رم. مثل شما که همه تون داريد شبيه هم مي شيد.
.
.
.
چهره خنک و خاموش رود
از من
بوسه‌يي خواست.


لنگستن هيوز

.
.
.
.
.
به هر حال متأسفم که يه مطلب رو تو وبلاگم به اين لحن نوشتم. اميدوارم امشب هم مثل ديشب چند قطره اي هم که شده بارون بياد.
راستي مريم گلي هم يه جمله جالبي بهم گفته بود : «حيفه آدم معماري بخونه و اينقدر بدبين باشه». نمي دونم چه ذهنيتي باعث شده اين حرفو بزنه. ولي به هر حال برام جالب بود.







هیچ نظری موجود نیست: