يادتون ميياد چند شب پيش گفتم يکي از استادامون حسابي بهم انگيزه کار کردن داده. امروز خيلي ساده معلوم شد که ديگه اون استاد دانشگاه ما نمي ياد و فقط دستيارش با ما کار مي کنه.
اتفاقات ناگوار هميشه به همين سادگي رو سر آدم فرو ميريزن.
وقتي اين مسأله رو شنيدم چند لحظهاي جا خوردم. بعد با يه حالت منگي رفتم تو حياط دانشگاه يه کم قدم زدم. يه مدت کنار يکي که سه تار ميزد نشستم. چند لحظه اي به يه دختر که از چهرهش خوشم مييومد نگاه کردم و بعد از ناهار بدمزه دانشگاه و ديدن چند تا آدم که تو اون شرايط اصلا حوصلهشونو نداشتم، برگشتم تو آتليه و پشت ميزم نشستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر