۱۳۸۱ آبان ۱۱, شنبه

اي کاش سکوت من رو ميفهميد. اي کاش نگاه کردن و خنديدنمون براش کافي مي‌بود. ولي مي‌ترسم...
.
.
من توان بيان احساساتم رو از دست دادم. هيچ حرفي پيدا نميکنم که بهش بگم. يا بهتر بگم هيچ علاقه‌اي به گفتن حرفهاي بي معني و الکي ندارم. نميخوام با حرفهاي گول زنک تصاحبش کنم. يا اصلا مگه دوست داشتن يعني تصاحب کردن؟
.
.
اون هميشه پيش دوستاشه. و من هم براي اينکه بهش نزديکتر بشم بايد برم تو جمع اونا و با کلي زبون بازي و خنده و شوخي الکي، خودمو جا بندازم. با کلي آدم که ممکنه اصلا نزديکي باهاشون نداشته باشم خودم دوست نشون بدم که از اين وسط ميون بر بزنم و برم سراغ اوني که ميخوام. از اين کار خوشم نمي‌ياد و برام سخته. براي همين معمولا حرف زيادي با هم نمي زنيم يا بهتر بگم فرصت زيادي نداريم که رابطه خاصي با هم برقرار کنيم.
.
.
يه روز که همين اتفاق افتاده بود و من دورتر با يکي از همکلاسيهام حرف مي زدم، کمي زودتر از دوستاش به سمت ما راه افتاد. همين يک لحظه تنهايي اون کافي بود که ما به هم نگاه کنيم و بخنديم. همين. خيلي احساس خوبي بهم دست داد ... بدون هيچ حرفي ... و انگار که اون منو فهميده بود و دنبال فرصت تنهاييش بود.
.
.
رابطه اينجوري خيلي برام زيباس. دوست داشتني در سکوت و تبسم و دوري. اما فکر ميکنم که اينجوري خيلي زود رابطه ميميره. آخه فکر مي کنم اون از من انتظار بيشتري داره و براش سخته که بفهمه اين شکل رابطه چقدر براي من زيباس و اينجوري چقدر برام دوست داشتني تر ميشه.
.
.
درسته ... بايد به فکر نزديک شدن بيشتر باشم. ولي نبايد خيلي خودمو فراموش کنم و بيفتم تو قالب زشت حرافي الکي و خود نزديک کني پسرانه. آخه اونجوري هم فرهنگ بودنم رو از ياد بردم، هم زيبايي دوستيمون رو خدشه دار کردم و هم از اونجايي که تو اون کارها کم تجربه‌م ممکنه رابطه رو و دوست داشتنش رو هم خراب کنم.

هیچ نظری موجود نیست: