۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

ميخوام براتون - براي شما خواننده‌هاي کم تعداد وبلاگم - يه خاطره از سالها پيش تعريف کنم. بعد از خوندن تمام نوشته‌م شايد علت گفتنش رو بفهميد.
.
.
هفت هشت سال پيش ما تو يه شهرستان زندگي ميکرديم. ما که ميگم يعني من و مادر و برادرم. پدرم کارش تهران بود و گاهي سري به ما ميزد.
مامانم شرايط بدي داشت و تو آخرين رنجهاي عاطفيش بود. که ديگه بعد از يه مدت ديگه هيچ وقت منتظر نبود و ديگه هيچ وقت اومدن اون شوقي تو دلش ايجاد نکرد.
.
.
نزديک عيد بود. در واقع يکي دو روز مونده به عيد. نميدونم چطور شد که بعد از مدتها قرار گذاشته بوديم با هم بريم مسافرت. اونم به شهري که من سالهاي خيلي پيشتر رفته بودم و چون اونجا آشناهاي خيلي نازنيني داشتيم شوق بينهايتي به اين سفر داشتم و برام مثل يک رويا بود که دوباره اونجا رو ببينم : اون شهر باروني رو با اون گرمي با هم بودنمون.
.
.
اما تو خونه ما هيچ وقت هيچ اتفاقي به شکل عادي نمي افته. علتش هم به نظرم اينه که عناصر واقعي يه زندگي خانوادگي توش کمرنگ شده. مثلا نميشد بابا مامان تصميم بگيرن بريم سفر بعد همگي وسايل رو آماده کنيم و بعد ماشينو از پارکينگ دربياريم و مثل آدم راه بيفتيم و بريم.
بابام قرار بود از تهران راه بيفته به سمت اونجا و ما سه تا از خونه خودمون بريم. همين اول بدبختي بود و عاملي براي دلتنگ شدن مادر نازنينم.
من اوقات زيادي تو زندگيم نتونستم مامانم رو درک کنم. که قطعا مثل هر چيز ديگه‌اي تو دنيا دليلش دو طرفه‌س : يکي کم وجداني من و يکي هم شرايط آزاردهنده مادرم در اوقات ناراحتي و داغوني.
در هر لحظه‌اي ازم بپرسن که آيا مادرم حق داشته که ساعتها خون بخوره، داد و بيداد بکنه و براي بچه‌هاش مدام يه سري حرفها رو با عصبانيت بزنه، ميگم آره حق داشته. ولي خوب اين گفتن اونقدر تو من عميق نبوده و احتمالا نيست که باعث بشه آزار نبينم، عصبي نشم و فرار نکنم. (اينم بگم که اگه ازم بپرسن بابات حق داشته يا نه ميگم آره اون هم حق داشته ... فقط کاشکي چند تا اشتباه بزرگ رو مرتکب نميشد.)
.
.
اون روزها وحشتناک شد. مامان بيچاره که ديگه کم کم داشت مي فهميد که تو زندگيش با بابام هيچ چي نمونده خيلي داغون بود و اين شکل سفر رفتنمون مثل نقتي بود که رو آتيشش ريخته باشن ... هر کاري ميکردي فقط گله ميکرد. هم ميخواست بياد و هم زير بار نميرفت که بياد! بيچاره مامان نازنين من! ... الان ميفهمم اين جور عدم تعادل از کجا ناشي ميشه.
هيچي ديگه تمام شوقي که من به سفر داشتم همش به ديوار سخت شرايط خونه برخورد ميکرد. يه روز قبل از سفر بود که ديگه وسايلمونو به هر زوري بود جمع کرده بوديم. من کفشمو داده بودم کفاشي براي تعمير. در حالي که حسابي زير فشار بودم عصر آخرين روز رفتم کفشمو بگيرم.
هوا باروني بود. اونوقتها بارون اونقدر برام مقدس نشده بود. دقيقا يادم نميياد چي شد. ولي گويا رفتم دم کفاشي، يارو گفت مثلا يه ساعت ديگه بيا ... من يه ساعتي ول گشتم و همش کابوس سختي اين سفر و کندن ما تو ذهنم بود. وقتي اومدم کفشمو بگيرم ديدم يارو بسته. نميدونين چه حالي شدم. زير بارون شديد يکي دو ساعت موندم. يه بار ديگه که اومدم دم مغازه ديدم که يارو تو مغازه‌س و از ترس مشترياش در رو بسته ... هيچي ديگه به هر زوري بود کفشو درست کرد و داد دستم.
به نظرم مي‌ياد اون چند ساعت سخت ترين ساعاتي بود که تا اون زمان تنهايي تحمل کرده بودم. نميتونستم اين همه سختي و بدبختي تو خونه و بيرون رو براي يه سفر که دوست داشتم بپذيرم. خلاصه سختي اون روزها و به خصوص اون ساعات که خيلي بيشتر از ظرفيت اونموقعم بود، موجب شد يه اتفاقي توم بيفته.
الان احساس همون ساعات تو ذهنم نيست. ولي يادمه که بارها بهد از اون روز گفتم که من از اون روز به بعد احساسم رو از دست دادم. خيلي حرف عجيبيه نه؟ حالا يه کم هم اگه اغراق ناخودآگاه توش بوده باشه ولي واقعا نزديک به حقيقت بود. من ديگه تو راه سفر و روزهاي مسافرت احساس خاصي نداشتم.
.
.
نميدونم شايد اين يه اتفاق کاملا تدريجيه که تو همه مي‌افته و هر کسي تو روند تمام شدن کودکيش ديگه شوقهاي زياد و به قولي همون احساساتش رو از دست ميده و حالا اين اتفاق يه کم تو من زودتر افتاده.
ولي هر چي باشه من الان هم در حالت کلي به راحتي دچار احساس نميشم. توضيحش خيلي سخته ... يه جور مقابله‌س با شرايط سخت بيرون که ديگه زياد تحت تأثير قرار نگيري. مثلا اگه الان به من خبر مرگ نزديکي رو بگن شايد گريه‌م نگيره و تا لحظه‌اي که واقعا فقداني رو حس نکنم يا مثلا واقعا مرگ رو تو جسم اون آدم نبينم غمي تو وجودم نياد.
.
.
اون اوايل از اين موضوع ناراحت بودم که اينجوري انسانيت و وجدان و عاطفه تو من کمرنگ ميشه. ولي ديگه زياد اينجوري فکر نميکنم. انگار همون لحظات کم احساس ناب - چه عشق باشه چه حس زيبايي چه حس مرگ و هر چيز ديگه - برام ارزشمند شده و اون رو با ارزشتر از يه جور احساس رقيق و شايد يه کم کاذب دائمي ميدونم.
اما تازگي ها از يک چيز ديگه نگران شدم.
و اون اينه که اون واکنش در برابر سختي هاي بيرون که به نوعي بي‌حسي و بي خيالي منجر ميشه انگار آروم آروم يه چيزي تو وجودت تزريق ميکنه که کم کم آدم رو افسرده، غمگين و ناتوان ميکنه.
اين افسردگي و ناراحتي يه چيز خيلي حاد نميشه ولي يه چيز خفيفي ميشه که معمولا با آدمه مگه يه نيروي زندگي بخش خاصي براي مدتي وجود داشته باشه.
.
.
مثلا اگه نوشته هاي قبليم رو خونده باشيد مي بينيد که من از يه نوع قوي شدن حرف مي زنم. که مثلا کلي اتفاق ناگوار احساسي و عاطفي ديگه منو به اون مفهوم داغون نميکنه. من فقط بي حس ميشم. يه چيزي شبيه همون اتفاق نوجواني. يعني پاهام نميلرزه، ذهنم اذيت نميشه و آروم و قرارم از بين نميره؛ ولي سرد و ناتوان ميشم و باز ذره‌اي بر اون توده دروني ملال افزوده ميشه.
امروز هم همونطور بودم صبح يه دفعه از يه جايي يه چيزي خورد تو سرم ... يه کم جا خوردم. منگ هم شدم. ولي بعد رفتم سر کار و برنامه عادي زندگيمو دنبال کردم. اما عصر براي کار معماريم که هم يه کم سخت شده و هم يه کم به خلاقيت نياز داره توان نداشتم. انگار فقط ميخواستم بشينم و آروم باشم و يه خواست نهاني که حتي به خودم هم نميگفتمش توم بود که : آخ اگه اين مساله الان درست ميشد، جراحتش رو يکي مرهم ميذاشت و يا اصلا به طور قطعي بديش روشن ميشد. اونوقت من آمادگي ذهني خود بودن و برنامه ريزي کردن و کار کردن و لذت بردن رو پيدا ميکردم.
.
.
خوب پس چه کار بايد کرد؟ ... اين مقاومت در برابر احساسات ناگوار و تلخ قدرت خوبيه. ولي اين ملال پنهان رو چه کار کنم؟ اين ناتواني رو اين از دست دادن لحظات رو؟
بايد به اين موضوع واقعا فکر کنم ... نميخوام الان الکي يه چيزي بنويسم ... اگه ساده بگم ايمان و عشق و شوق زندگي و ... باز برگشتم سر پله هميشگي. همون جايي که يا بايد براي اين چيزها با ديگران چک و چونه بزني و همين بدبختيها رو تحمل کني و اونقدر اميد و پايداري داشته باشي که عاقبت مرهمي پيدا کني يا همون اميد و پايداري بشه تکيه گاهت يا اصلا بري سراغ يه چيز فردي و مستقل از ديگران يه چيزي مثل ايمان يا خود يا بارون.
.
.
خودم که شروع کردم به نوشتن فکر نميکردم برسم به همون حرف تکراري که هميشه ميزنم. فکر ميکردم بحث رو يا نيمه کاره رها ميکنم يا به يه راه حل ساده تر روانشناسي ميرسم ... متأسفم که تکراري و کليشه اي شد. بر من ببخشاييد.






هیچ نظری موجود نیست: