۱۳۸۱ آذر ۵, سه‌شنبه

ديروز باز هم بارون اومد.
.
.
بارون براي من، براي من فراموشکار، راه زلال شدن رو باز ميکنه. راه آزاد شدن رو، راه در انديشه خود بودن رو.
و من حس ميکنم که بارون رو، آسمون ابرگرفته رو و اين رنگ روح نواز رو بايد به خاطر خودشون دوست داشته باشم، نه به خاطر چيزاي ديگه.
آخه هر بار که اينجوري کردم يه مدت که گذشته اشتياقهاي ديگه تمام جنبه هاي نابش رو از دست داده و من حس کردم که به بارون خيانت کردم.
.
.
اگه بتونم دست کم وقتي که بارون مي‌ياد هر چه بيشتر خودمو از فکر به ديگران و وقايع کم ارزش اطرافم آزاد کنم اونوقت بارون که تو تمام اين مدت صورت منو با انگشتاش نوازش کرده يه هديه ديگه هم به من ميده. بارون به من قدرت دوست داشتن هديه ميده.
.
.
اما من نميدونم چقدر ميتونم به دوست داشتني که بارون بهم هديه داده تکيه کنم. يعني آيا نبايد خودم بدون کمک بارون قدرت زايش دوست داشتن داشته باشم؟ اينجوري چطور رابطه‌اي شکوفا ميشه؟ يه رابطه زيباتر يا يه رابطه سرد و بي‌معني؟ نميدونم ... من هيچ چي نميدونم.
.
.
ديروز باز هم بارون اومد. او باز هم نبود. اما شايد بيشتر از او خود من نبودم!!! آخه من کجام؟ انگيزه‌ها و شوقهاي ساده‌م کجا رفتن؟ احساس عشق و دوست داشتنها چطور؟
خوبه که اينا ديگه الکي و زود اتفاق نمي‌افتن يا بده؟ اين اتفاقات و احساسات تو آدم چقدر ناخودآگاهه و چقدر به دريچه‌هاي روحمون برميگرده که خودمون ميخکوبش کرديم؟

هیچ نظری موجود نیست: