۱۳۸۱ آبان ۲۴, جمعه

يوهو ... هه هه هه ... عجب دنياي نازنينيه.
آخه اول صبحي وقت اينجور چيزاس؟ خدا جون چقدر عجله داشتي؟ ... خوب ميذاشتي از سر کار برگردم بعد! بعدشم ببينم باباجان تو چقدر ميخواي آزمايشم کني؟ والا من ديگه پوست کلفت شدم. والا من ديگه زياد وابسته نميشم. بسه ديگه چقدر آوار ميريزي رو سرم؟ ... آخه اونم از جاهايي که آدم فکرشم نميکنه.
ميخواي چي بهم بفهموني؟ ها؟ ميخواي بگي از اين هم بايد بيشتر آزاد و متکي به خودم بشم؟ چقدر ديگه ؟... از اين بيشترش شايد ديگه يه جور خودخواهي باشه. خوب بالاخره آدم بايد لحظاتي به فکر با ديگران بودن باشه؟ نبايد؟ بگو ديگه ... د يه چيزي بگو! همش که نميشه رو سرم خراب شي. آخه تو يه همچين صبح باروني وقت اين کار بود؟ ... لعنتي! باز ميخواي بگي بايد قدر دنيا و بارون رو مستقل از احساسات مسخره و کاذب اين دنيا بدونم؟ ... آخه من چه کار کنم؟ ... من هيچي نميدونم ... اگه مطمئن بودم که بايد کاملا از ديگران آزاد بشم از عهده‌ش برمي‌يومدم ... ولي من از هيچ چيز مطمئن نيستم، حتي شايد از تو که دارم اينهمه باهات حرف ميزنم.
خدايا من چه کار کنم؟ دوباره اون بازي هميشگي؟ خودت ميدوني ديگه تو من اون اتفاقات نمي‌افته... پس چرا دوباره کاري ميکني که بيفتم تو اين نقش؟
هه هه هه هه ... آره ميخندم ... به مسخره‌گي دنياتم عادت ميکنم ...

هیچ نظری موجود نیست: