۱۳۸۱ آبان ۲۰, دوشنبه

شنبه روز بدي بود! به هيچ کسي غير از خودم هم مربوط نبود. شايد دليل اصليش يه جور احساس ناتواني بود. کارم تو پروژه طراحي معماري بدجوري به بن بست رسيده بود (که همچنان در اين وضع مونده) و فکرم به هيچ جايي قد نمي داد. سه چهار تا مکعب مستطيل رو به عنوان طراحي معماري اينور و اونور چيده بودم و هر چي به ذهنم فشار مي آوردم هيچ ايده‌اي براي پرورش اونها تو ذهنم نمي‌اومد. از اونجايي هم که دستم تو طراحي ضعيفه اگه با اعصاب خرد و بي فکري خط بکشم حاصلش وحشتناک و خنده‌دار ميشه و کار هيچ پيشرفتي نميکنه. استادمونم زياد نميتونه به آدم کمک کنه و بيشتر ناتوانيمونو تو سرمون ميکوبه و فضاي کلاس رو يه جوري ميکنه که آدم حتي نميتونه براي خودش راحت فکر کنه.
.
.
با وجود اينکه ميبايست سر کلاس بمونم و به کارم ادامه بدم، زدم بيرون و چند دقيقه‌اي ذهنمو آزاد کردم. باز اين فکر اومد تو ذهنم که «چرا تو رشته‌اي که مايه خاصي نداري دست و پا ميزني. الان اگه سينما ميخوندي هيچ وقت اينقدر احساس ناتواني و بي انديشه‌گي نميکردي. تا کي ميخواي بلند پروازي رو کنار بزني؟» اما مثل هميشه اين فکر رو کنار زدم.
.
.
وقتي که از کلاس بيرون زده بودم از يه جهت ديگه هم احساس ناتواني کردم. اونم در مورد کسي که چند شب پيش در موردش حرف زده بودم. شرايط روحيم جوري شده بود که اصلا توان نزديک شدن به او رو نداشتم و هيچ حرفي هم براي گفتن پيدا نميکردم. اين بود که سعي ميکردم که ازش دور باشم و اين حس ناتواني مضاعف بيشتر آزارم داد.
.
.
چند دقيقه بعد به شکل غير منتظره‌اي تونستم اعصاب خورديمو در مورد طرح معماري با يکي دو تا ايده موقتي فروکش کنم و به هر شکلي بود بر ناتواني و بي ميليم به ايجاد ارتباط با اون آدم غلبه کردم و به هزار ضرب و زور و توسل به کارهايي که زياد تو فلزم نيست دقايق نسبتا خوبي رو با هم گذرونديم. فکر مي کنم هر دو اين اتفاقات در اثر چند دقيقه تنهايي و آرامشي که داشتم افتاد.
.
.
با وجود کارهايي که کردم شايد از اونجايي که هر دوشون يه جور ماست مالي کردن بودن، وقتي برگشتم خونه ناوتان تر شده بودم و توان انجام هيچ کاري نداشتم. به طرز خجالت آوري عصر دو ساعت خوابيدم و شب از فرط بي انگيزه‌گي و بي ميلي به هر کاري ساعت ده نشده گرفتم خوابيدم.
.
.
نميدونم چرا اينجوري ميشه. لعنت به من که تصميم گيريم و اراده وايسادن پاي تصميمم ضعيفه. اينجوري نميشه. روزها بدون هيچ احساس خوبي ميگذرن. براي هزارمين بار ميگم بايد بر ساعات روزهام سوار بشم و به سادگي و با بي نظمي و بي اراده‌گي پژمرده شون نکنم. اين بار شايد لازم باشه يه کار ديگه هم بکنم. اونم اينکه به عشق پاک و کوچولوم بيشتر دل بدم. آخه «الف» من هم خيلي نازنين و کوچولو و بي‌شيله پيله‌س!!!


هیچ نظری موجود نیست: