۱۳۸۱ آبان ۲۲, چهارشنبه

آي خدا جونم آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه
آوازاي غمناک داشتن چيز وحشتناکيه.


چقدر غمناکه که گاه و بي گاه حس کني تو براي کسايي که برات دوست داشتنين هيچ جذابيتي نداري.
.
.
.
البته انگار اين موضوع فعلا زياد در مورد «الف» صدق نميکنه. ولي وقتي يه چيزي از لحاظ تيپي و جامعه شناسي خيلي کلي و بديهي باشه، يک استثناي شخصي و احساسي خيلي سخت محقق ميشه. خيلي سخت و خيلي غمناک.
.
.
.
... ولي نه چند نفر ديگه هم هستن ... چند تا همخونه و همچراغ غير از «الف» ... چند نفر ديگه که همين نزديکيان و از اين قاعده تلخ مستثنان : مادرم ... پدرم ... برادرم.
.
.
.
برادرم که خيلي دوستم داره ...
چند شب پيش که فکر کرديم گم شده و يه جايي بلايي سرش آوردن يا داره تو وزارت اطلاعات آب خنک و کشيده ميخوره، غم نبودنش رو واقعا فهميدم.


و پدرم که بيشتر سرش تو زندگي خودشه ...
ديروز عصر که بارون مي‌يومد بهش زنگ زدم گفتم که بابا بريم با هم بگرديم و لباس بخريم. اون گفت که امشب وقت ندارم و نميتونيم با هم بريم، فردا قرار ميذاريم. من که مهمتر از لباس برام خيابونگردي تو بارون بود سرد شدم. ولي شب که اومد يه لباس کادوپيچ برام آورده بود. همين برام کافي بود. همين که خواسته بود منو خوشحال کنه و همين که خواسته بود با وجود حضور کمش تو خونه پدر بودنش استوار بمونه.


و مادرم که بيچاره هميشه فراموش شده و نديدنيه ...
ديشب که ميخواستيم بخوابيم، حرفي از غذايي که فردا صبح درست ميکنه زدم. وقتي تو رخت و خواب بودم صداي رنده اومد. مادرم تو اون ساعت شب و بعد از اون همه خسته‌گي داشت کوکو درست ميکرد تا من که صبح زود از خونه ميرم بيرون تو دانشگاه بي نهار نمونم.
.
.
.
و با اين همه واقعا چقدر اهميت داره که چهار تا دختر و پسر جوون که طبقه و تيپشون رو خيلي متعالي تر و با حالتر از منو و شخصيت من ميدونن، پرت از مرحله به حسابم بيارن و گاه و بي گاه در غمناکترين لحظات رها يا پرتابم کنن.
.
.
.
من با خودم خوشم ... با خودم و با انتظار چيزاي دوست داشتني ... بارونها، «الف»ها و «مسافران» و «خانه‌اي روي آب»ها.

هیچ نظری موجود نیست: