۱۳۸۱ آبان ۲۱, سه‌شنبه

ديشب با يکي از همکلاسيام گپ اينترنتي ميزدم! انگار برعکس هميشه که سعي ميکنه شاد و سرزنده باشه اين بار يه کم شاکي و کلافه بود. گفت خسته شدم از دست اين همه حرف عاشقانه. صحبت همه دوستا، نوشته‌هاي همه وبلاگا و ناراحتي همه آدمها. تو ادامه صحبت گويا هم نظر شديم که خيلي خوبه که فهميديم وجود يه رابطه عاشقانه و يا همون رابطه با جنس مخالف تو زندگي لزومي نداره و خيلي مسخره‌س که آدم همش دنبال اين موضوع باشه.
اما جالب اينه که بعد از اين همه حرف وقتي که من داشتم صحبت در مورد کسي که دوستش دارم رو کش ميدادم شک کرد که نکنه منم دنبال به دست آوردن قلب اونم و دارم به صورت غير مستقيم و خيلي زيرکانه عمل ميکنم!!! موضوع همينه. اين مساله در درون خودش يک تناقض وحشتناک داره.
.
.
کاري به سوءتفاهمي که پيش اومد و ممکنه ميون هر دو نفري (اينوري يا اونوري!!) پيش بياد ندارم و نميخوام به صورت خيلي عميق به تناقضي که گقتم بپردازم. يه موضوع شخصي منو به فکر فرو برد. اونم اينکه چطور شد مني که واقعا اينچنين نظري داشتم و هنوز هم دارم و به شکل بيمارگونه‌اي دنبال تنهايي و فرديت خودمم، باز خودمو در گير و دار شروع يک رابطه احساسي قرار دادم؟
.
.
شايد بهتر باشه به ياد بيارم که اين رابطه رو چطور شروع کردم ... يادم مياد که يکي دو هفته واقعا از احساس آزادي و تنهايي لذت ميبردم ... ولي باز کمي فکر کردن به کسي که زماني دوستش داشتم و اعصاب خوردي و آزار ديدن از او و يک جور دلتنگي کلي تر راحتيمو برهم زد. اينجوري بود که در يک لحظه حتي شايد بشه گفت به شکل واکنشي و عصبي و براي راحت کردن خودم و شروع يک اتفاق تازه جرقه شروع رابطه جديدم رو زدم.
.
.
ميدونم ميگيد رابطه‌اي که اينجوري و به اين دليل شروع بشه مسخره‌س و راه به جاي خوبي نميبره. ولي واقعا رابطه ما اينجوري ادامه پيدا نکرد. بعد از اون من رابطه رو زياد ادامه ندادم، از جدي شدن رابطه ترسيدم و سعي کردم اعصاب خودمو آروم کنم. رابطه ما رو خنده پاک اون آدم و باروني که چند روز پيش اومد شکوفا کرد.
.
.
نميتونم انکار کنم که بالاخره من هم در ناخودآگاهم اين حس بهم دست داده که بايد با يکي رابطه شروع کنم و نبايد با بي‌عرضه‌گي فرصت هاي زندگي رو از دست بدم. ولي شايد من بيشتر از يه ديد ديگه نگاه کردم. ديدي که با بسياري از فکرهام در تضاده. ميدونين با وجود اينکه من فکر ميکنم تعهدها و وابستگيهاي احمقانه خيلي چيزاي وحشتناکين و فکر ميکنم درست ترين کار اينه که حداقل تا جاي ممکن اين مساله رو تو زندگيم به تاخير بيندازم ولي انگار به نظرم اومد که در اين خود بودن و رابطه برقرار نکردن يه جور بيقراري و کم نيرويي هست که موجب ميشه آدم به هيچ کار جدي تو زندگيش نتونه بپردازه. به نظرم اومد که شروع يک رابطه آروم و راحت شدن از فکر کردن به اين همه ناز و اداها و جذابيت سازيهاي کاذب شخصي و اجتماعي و حتي جهاني!!! اتفاق خيلي خوبيه، ذهن آدمو آزاد ميکنه و به آدم فرصت شکوفا شدن ميده.
.
.
به نظرم مياد مهمترين هشداري که تو اون حرف همکلاسيم براي آدمهايي مثل من نهفته بوده و مهمترين آسيب اون شکوفايي شخصي تو يه رابطه، از دست دادن فرديت و زيبايي شخصيمه.
و اينجوري ميخوام رابطه‌مو توجيه کنم که بگم دست کم تا الان من واقعا از خودم و فرديت خودم تو اين رابطه مايه نگذاشتم و همچنان براي خودم فرهنگ بودم!! نه فکر زياد به اون آدم نه ناراحتي از اتفاقاتي که گاه ممکنه بينمون بيفته و نه انتظار زياد داشتن از او.
شايد دليل اين موفقيت اينه که ميدونم شکل نگرفتن يک رابطه هم خوبيهاي خودشو داره!!!
البته هنوز رابطه من خيلي جوونه و به چالش هاي مهم تعهد و انتظار و مسووليت و بعد از اون خسته شدن و تنوع خواهي نيفتاده (که اميدوارم هرگز نيفته)، ولي به هر حال اميدوارم بتونم تا جاي ممکن خيلي آروم و بدون شتاب يه رابطه آزاد، آميخته با دوري، ساکت و دوست داشتني ايجاد کنم.
آخه گفتم که اين رابطه در سکوت و به خاطر بارون و لبخندش شکوفا شده. و هيچ دليلي نداره که به خاطر گل دادني که خيلي هم معلوم نيست از اين غنچه زيباتر باشه کسي بارون زندگي خودشو فراموش کنه.

هیچ نظری موجود نیست: