۱۳۸۱ آذر ۲۵, دوشنبه

يادداشت ٢٢/٨/٨١
در راه بازگشت از روستاي سپه سالار
.
.
... و آرام آرام همان يک ذره آزار ديدن و تجديد خاطرات و يادآوري احساسات کمي در جانم نفوذ کرد و باز اندکي آن غمهاي بزرگ گذشته را مزمزه کردم. چرا؟
.
.
به يک مفهوم فکر ميکنم : «فضاي امن». من در ميان همکلاسيهايم و در اين سفرها که زندگي را پررنگتر ميکنند، فضاي امني ندارم و اين علت غمگين شدنم است.
ديشب با خود فکر کردم واقعا دليلي ندارد دو هفته ديگر با آنها به کرمان بروم. هر چند از ابتدا باني اين گونه سفرها بودم و نميخواهم فرصت سفر رفتن را از دست بدهم، اما نبايد با آنها به سفر بروم. مگر کمر به ناراحتي خود بسته‌ام؟ و چقدر بايد چوب احساس محبت و مسووليت بيخودي خود را بخورم؟
.
.
واقعا سر ناسازگاري ندارم. اما هر کس ظرفيتي دارد. بعضي و به خصوص او در سرمستي سفرها فقط به فکر خوش گذراني خودشان هستند و ديگر هيچ چيزي را نمي‌بينند. البته اين ديگر براي من مسأله‌اي عادي شده و ناگوار نيست. اما ناگواريهاي گذشته را براي لحظاتي به ذهنم مي‌آورد : آن لحظات سفرهاي گذشته که من و او ظاهرا دوست بوديم، اما او در تمام لحظات فقط به فکر لذت بردن خودش بود و براي رسيدن به آن از هيچ بي وجداني، فراموشي و آزاري فروگذار نبود و من احمق که با او به دنبال معناهاي زيباي يک دوستي بدون تعهد و انتظار بودم.
.
.
اينها نبايد براي يک لحظه ديگر به ذهنم بيايند. براي همين است که نبايد ديگر همراهشان سفري بروم. هر چند که دوست داشتم سفر شادي ميداشتم و هر چند که ديگران هرگز مرا نمي‌فهمند و درباره من که ديرزماني در تکاپوي پايداري و وفاداري به کلاس بودم دهها فکر نامربوط ميکنند.
.
.
درباره واژه «فضاي امن» بيشتر توضيح خواهم داد.



هیچ نظری موجود نیست: