۱۳۸۱ آذر ۱۳, چهارشنبه

تو دانشگاه سر كلاس و وقتي كه از كلاس زده بودم بيرون - كه برم دستشويي آبي به صورتم بزنم - يه نوري تو وجودم حس ميكردم. يه شوق، يه اميد، يه انگيزه و يه انتظار براي تموم شدن كلاس و برگشتن به يه خونه.
.
.
اين جور احساسات نابي مدتييه خيلي دير به دير بهم دست ميده. ممكنه فكر كنين انتظار ديدن دختري كه داريم با هم دوست ميشيم اين شوق رو تو دلم ايجاد كرده. ولي نه تو خونه‌اي كه من براي رسيدن به اون و حضور توش انتظار ميكشيدم، هيچ معاشقه‌اي و هيچ يگانگي‌اي به شكلي كه معمولا ميشناسيم در انتظارم نبود.
.
.
عمه‌م كه تازه از شوهرش جدا شده و دو تا بچه‌ش با علاقه و شوق فراوان منتظر من بودن. منتظر حضور من تو اون خونه. تو اون خونه دلتنگ.
شوق و علاقه بين ما و اين رابطه نابي كه انگار من و عمه‌م لحظاتي با هم داريم نيرويي از هستيهاي پاك وام ميگيره. نيرويي كه من مجراي بروزش ميشم. نيرويي كه باعث ميشه من و حضور من اونجا زندگي رو به جريان بندازه. زندگي رو، اشتياق رو و اميد رو و البته فراموشي رو.
.
.
ميتوانم نگه دارم دستي ديگر را
زيرا كه كسي دست مرا گرفته است،
به زندگي پيوندم داده است.
.
.
بعد از كلي تو ترافيك گير كردن به خونه عمه‌م رسيدم. چند شب بيخوابي حسابي چهره‌م رو بهم ريخنه بود. صبح از فرط خستگي نتونسته بودم حتي صورتم رو اصلاح كنم و اين موضوع عمه‌م رو كه منو عاشقانه دوست داره كسل ميكنه.
وسايل اصلاحمو آورده بودم … بعد از چند دقيقه‌اي كه تو دستشويي غيبم زد با چهره و صورت بشاش بيرون اومدم ... عمه‌م خوشحال شد … با هم نشستيم پاي تلويزيون و يه سريال رو نگاه كرديم ... نقاشيهايي رو كه بچه‌ها كشيده بودن ديدم. البته جلوه كه بچه بزرگتر عمه‌مه ديگه خيلي كم حرف شده و منم كه بايد حرفي از زبونش بيرون بكشم.
بعد از سريال رفتيم تو آشپزخونه عمه‌م كه براي من هميشه گرمه نشستيم … دور همون ميز خودرنگ گرد هميشگي. و مثل هميشه عمه‌م غذايي رو كه با زحمت فراوان براي من درست كرده بود آورد. سفره مثل هميشه پر از مخلفات و چيزاي رنگارنگ بود. همه چيز مثل هميشه … و من هم مثل هميشه غذا رو با نهايت شوق و اشتهاي واقعي خوردم و بعدش هم چاي و شكلات باز مثل هميشه.
.
.
تو اين خونه نازنين و تو قلب اين آدمهاي نازنين انگار فقط دو چيز مثل گذشته نبود : يكي قلب عمه‌م كه به خاطر سكوت آگاهانه هر دومون نميدونم دقيقا توش چي ميگذره و اون يكيم قلب من كه خيلي بيشتر سرشار از شادي و زندگي بود … به خاطر اشتياق ناب اونها و حضور انسان وار خودم. حضوري كه زندگي رو تو يه خونه براي ساعاتي هم كه شده گرمتر ميكرد.

هیچ نظری موجود نیست: