۱۳۸۱ آذر ۱۵, جمعه

ناخودآگاه به سمت تلفن ميرم و گوشي رو برميدارم. خوب آدم وقتي دوست داره با کسي که خیلي ازش دوره صحبت کنه، ميتونه بهش زنگ بزنه ديگه.
.
.
اما انگار يه دفعه متوجه ميشم که من ازش هيچ نشوني ندارم، که فقط يکي دوبار به خوابم اومده و زود هم رفته.
.
.
بيحواسي خودمو ميخندم ... سعي ميکنم با صحبت کردن با چند نفر ديگه اين بي ارتباطي رو جبران کنم. چند شماره اول تلفن هر کدومشون رو که ميگيرم حس ميکنم صحبت کردن با اونا الان اصلا راضيم نميکنه ... دستم رو ميذارم رو دگمه قطع کردن تلفن ... اما گوشي رو تو دستم نگه ميدارم.
.
.
باز فکر ميکنم ... دستم تلفن رو قطع کرده اما گوشي تلفن رو رو قلبم ميذارم و باز فکر ميکنم.
.
.
چند شب پيش تو خواب ديدم که بهم گفت : «منم دوست دارم روزي برسه که اسمم رو بهت بگم». نميدونم کي خوابم و کي بيدارم، ولي گاهي دوست دارم تا ميتونم بهش نزديک بشم و گاهي حس ميکنم تمام اين زيبايي رو همين دوري و آزادي آفريده که اگه به هم نزديک بشيم ممکنه تصوير زيباي هر دومون خدشه‌دار بشه و ديگه هيچ معناي نابي براي هم نداشته باشيم.
.
.
به هر حال همين خواب ديدن هم فرصت نابيه ... .

هیچ نظری موجود نیست: