۱۳۸۱ آذر ۲۳, شنبه

يادداشت ٢١/٨/٨١
در روستاي سپه سالار
.
.
يک روستاي دورافتاده در دل کوه. يک خانه سرد در دل شب. دره‌اي و رودي و درختاني همه پوشيده از برف.
و تو که ناگاه در اين دنياي غريب و نامنتظر پرتاب شده‌اي.
همه جا جز اتاق و ايوان خانه تاريک و پوشيده از برف : بايد همين جا بماني، بدون هيچ امکان ارتباطي با دنياي هميشگي.
.
.
انتظار داشتم همه چيز مثل گذشته باشه، همه چيز، حتي مقدار سردي هوا. اما يه دفعه ديدم که همه جا رو برف گرفته و سرما داره کم کم تا مغز استخونم ميره. انگار اين سرماي شديد داشت دنياي اطرافمو به يادم مي‌آورد ... فقط حيف که مي‌بايست زود يه دستشويي پيدا کنم!!!
.
.
فضاي نامنتظر، شب و برف و آزادي و رؤيايي کمسو ...
.
.
تو اتاقي که زمينش به سردي قالب يخ بود، دوبار شطرنج بازي کردم. هر دو بار بردم. خيلي وقت بود که خودم سراغ اين بازي دوران بچگي و نوجواني نرفته بودم.
بعد هم خوردن شامي که اونقدر همه توش دست ميبرن که آخرش گرسنه ميموني.
.
.
و آرام آرام دوست داشتن زندگي با همه چيزش : سرما و لرز ... خاطرات تلخ و آزار ديدن ... درخت و برف ... و باز هم آزادي و رؤيا، اين گوهرهاي توأمان هستي.
.
.
اينجوري شد که چراغ نفتي رو ول کردم و زدم بيرون تو سرما و برف ... و براي لحظاتي واقعا به خودم و رؤياهام فکر کردم.
.
.
انگار که احساس سرماي شديد و تحريک سخت حواس و اعصاب بدنم به من احساس لمس طبيعت و زندگي داده بود.
.
.
از اتاق زدم بيرون. تو يه اتاق کوچيک سيزده نفري نشسته بوديم. خوش بوديم. اما تنهايي هم چيز ديگه‌اي بود. زدم بيرون. واقعا در اون لحظات تا حد قابل قبولي از تمام تلخيها و ناراحتيهاي اطرافم آزاد بودم.
اول رفتم دستشويي. چند تا از دخترا کمين کرده بودن که گلوله بارونم کنن. حرفاشونو ميشنيدم. از در که بيرون اومدم حسابي زدنم. ولي من هيچ دليلي براي عکس‌العمل نشون دادن نديدم. کاملا آزاد بودم و انگار کمي خودمو پيدا کرده بودم و نميخواستم بيخودي درگير ديگران بشم. ميخواستم به کمک اين قدرت و آزادي که بدست آورده بودم يه کم خودم رو و رؤياهاي دورم رو دنبال کنم.
.
.
راه روستا رو که از جلو خونه‌مون ميگذشت قطع کردم و وارد دشت کوچيک پاي کوه شدم. مثل هميشه يه کم وظيفه مراقبت و پدربزرگي!! رو براي همون دخترهاي هميشگي انجام دادم. ازشون عکس گرفتم و ولشون کردم. او مثل هميشه دوست داشت منو پل خوش گذروني خودش بکنه و تنهاييمو خراب کنه. اما من ديگه کاملا آزاد بودم و اون زمان او و ديگران قدرت شکستن تنهايي، کثيف کردن رؤياهام و ناراحت کردنم رو نداشتن. من جدا شدم، راه خودم رو رفتم و ميخوندم : «مرا تو بي سببي نيستي / به راستي صلت کدام قصيده‌اي اي غزل؟ ...»
.
.
و در اين ميان برف باريدن گرفت ... و من بارش برف را روي شاخ و برگ درختان نگاه کردم و خود را و گاه رؤياهايم را مزمزه کردم.
.
.
چند دقيقه‌اي نازمو کشيدن و بعد نااميد شدن و منو ول کردن. خوشبختانه دو تا پسر خوب وجود داشت که بخوان تو اين فضاي مساعد حال کنن! پنج شش نفري شروع کردن به تو سر و کله هم زدن و جيغ و داد کردن.
اما من ديگه هيچ حسادتي بهم دست نميده. هر دو داشتيم زندگي ميکرديم، هر کدوم يه جوري.
ولي چيزي که قطعا هيچ کس نميفهميد اين بود که من گوشه گيري و تو خود بودن رو شيوه هميشگي زندگي نميدونم و اتفاقا خيلي هم دوست داشتم که با چند تا آدم در نهايت شادي و بي فکري برف بازي ميکردم. (البته من هميشه با هم بودن ناب رو در سکوت و لبخند به با هم بودن با آهنگ بند تنبوني و رقص و جيغ و داد و اداي راحتي و متجدد بودن رو در آوردن ترجيح ميدم.)
.
.
اما نمي بايست، ديگه نمي بايست بعد از دو سال تجربه کردن و آزار ديدن و درد کشيدن باز دنيا رو سبک ميگرفتم و فراموش ميکردم.
اين بار ديگه جاي محکم گرفتن بود. ميبايست ديگه خودمو و زندگيمو با او و امثال او قسمت نکنم. مي‌بايست خود بودنم رو هزار بار بيشتر از بودن با او دوست مي‌داشتم.
.
.
... و هنوز برف مي‌باريد.


هیچ نظری موجود نیست: