۱۳۸۴ تیر ۲, پنجشنبه

چرا از زندگيم راضي نيستم؟
چرا هدف درست و حسابي‌اي جلو روم نيست؟
چرا نميتونم زندگيمو به تمامي معطوف چيزايي كنم كه دوست دارم؟


وقتي كارنامه نهايي كنكورم با يه رتبه 2، يه رتبه 4 و همون رتبه 7 قبلي اومد كلي احساس قدرت كردم. لحظات سخت درس خودندن چند ماه قبل يه لحظه از جلو چشمم گذشتن و تو طعم شيرين اين موفقيت بزرگ، تو اين توان عظيم تنهايي، ذوب شدن.


اما حالا مدتيه عقيم شدم. يعني ديگه نمي‌خوام دنبال هدفاي مقطعي باشم. به اندازه كافي تو اونها موفق شدم. واقعا ادامه تحصيل براي چي؟ يعني اين همه راهو طي كردن براي پول درآوردن مي‌ارزه؟ با پول چيا رو مي‌تونم به دست بيارم؟ يعني واقعا تو كار علمي چيزي هست كه منو راضي كنه؟ چي منو واقعا راضي مي‌كنه؟ چه زندگي‌اي؟ چه كار شخصي‌اي؟ چه آدمي، چي دوستي؟


مي‌خوام بلندپروازتر باشم. مي‌خوام ديگه زندگي معمولي رو كنار بزنم و برم دنبال دوست داشتني‌ترين چيزايي كه مي‌تونم تو زندگي پيدا كنم.
شايد اين مدت ديگه خيلي عقيم شدم كه فكر مي‌كنم با اين زندگي روزمره هيچ زايش و شادي‌اي ممكن نيست. نميدونم. بايد بتونم اين آخرين كار معماريمو خوب انجام بدم. بايد بتونم مجال و نظم ذهنيمو براي نوشتم پيدا كنم. شايد بشه به جاي يه انقلاب اساسي، يا شايدم فقط فكر انقلاب و روگردان شدن از چيزايي كه تا حالا ساختم و چيزايي كه تا حالا شدم، كم كم يه ذره زندگيمو درست كنم، يه ذره ساعات شبانه‌روزمو زاينده‌تر كنم.


دلم دريا مي‌خواد.
گرچه هميشه ازش ترسيدم، اما چند روز پيش كه بعد مدتها رفتم ساحل خزر خيلي بهم چسبيد. زيبايي و عرياني و سادگي خطوطش براي يك لحظه، فقط و فقط يك لحظه، ذهنمو از همه چيزاي بيخودي آْزاد كرد.

هیچ نظری موجود نیست: