سهمگينتر از مرگ، تنهايي پيش از مرگ است.
از مجلس زدم بيرون. همه اومدن و رفتنا، همه پذيراييها، همه حرفها، همه رفتارها، حتي خيلي از گريهها به نظرم بيربط مييومد. دلم ميخواست يه جا تنهايي تمركز كنم. كل مراسم به نظرم فقط وفاداري به سنت مسخره آدمهايي بود كه، كم يا زياد، كابوس سالهاي پاياني زندگي اون آدم رو شكل داده بودن.
از پلهها كه پايين اومدم يه سري مهمون جديد داشتن مييومدن. نميخواستم كسي رفتنمو ببينه. حتي حوصله خداحافظي كردنم نداشتم. مجبور شدم برم زيرزمين و منتظر رفتن آشناها بشم.
زيرزمين تاريك بود. تاريكي كشوندم به سمت پنجره. از پشت پنجره زيرزمين نگاهم به حياط خونه افتاد، حياط و درخت چنار بلند و تاب فولاديش. يه دفعه بدجوري يادش افتادم. بغضم گرفت. اين خونه رو، اين حياط رو، كه هيچ وقت هيج كس رو تابش بازي نكرد، خودش ساخته بود، با دستهاي خودش. بعد اون همه مراسم و اين ور و اون ور كردن، تازه اون لحظه فهميدم كه پدربزرگم ديگه نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر