به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا اين روزها كمتر مينويسم.
شايد نوشتن درباره فضاي جديد زندگيمو بلد نيستم.
شايد نوشتههام هم، مثل خودم، خيلي به تنهايي خو كردن.
شايد اين روزها تكليفم با زندگيم مشخص نيست.
تازگيا گاهي خودمم از درك احساساتم عاجزم.
طبق هيچ فرمول از پيش گفتهاي نميشه احساساتم رو تعيين كرد. جايي كه بايد خيلي شاد باشم اصلا نيستم. گاهي بيخودي يه حس بدي پيدا ميكنم و جالبتر از همهم اين كه تازگيا معمولا وقتايي شادم كه هيچ اتفاق خوبي نيفتاده!
شايد دارم زيادي شورش ميكنم. نميدونم.
دوستم منو ياد هجده نوزده سالگي خودم ميندازه. البته اون از اون موقع من خيلي پختهتر و فهميدهتره اما احساساتش مثل اون موقع خودم ميمونه. بيشتر متوجه هستي و اتفاقات اطرافشه. يه بارون تمام ذهنش رو تسخير ميكنه و جايي براي چيزاي بيخودي ديگه نميگذاره. تكليفش با عشقها و دوستيهاش و حتي، خودش تصور ميكنه، با كل زندگيش روشنه.
گاهي فكر ميكنم خيلي به تنهايي خو كردم.
گاهي فكر ميكنم يه بخشهايي از روحم زيادي شبيه آدم بزرگاي مصلحت انديش و محكم شده، آدمايي كه اونقدر پيرهن پاره كردن كه ناخودآگاه نه از اتفاقات بد زياد ناراحت ميشن نه از اتفاقات خوب خيلي خوشحال. دوست ندارم اينجوري باشم. دوست دارم بوسيدن لبهاي يه دوست تا اوج آسمون گرفته باروني ببرتم. دوست دارم نوازش قطرههاي بارون تمام نقاط تحريكناپذير ذهن و قلبم رو بشوره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر