اگه تو تمام اين ماههاي نوشتن تو اينجا، تو گذر اين همه اتفاق و آدم، يه چيز تو زندگيم بهم احساس جاودانگي بده؛ احساس تداوم و ناميرايي بده؛ يه دوست خوبمه!
يه زماني فکر ميکردم جاودانگي رو بايد فقط تو نزديک ترين رابطه ها جستجو کرد. اما به هر علتي که باشه گاهي نزديکترين رابطه ها خيلي زود هم به بيگانه ترين رابطه ها تبديل ميشن.
چند وقته کم کم احساس خوبي تو قلبم اومده که اين دوستي ما با وجود دوري و پرهيزش خيلي جاودانه و حتي گاهي خيلي يگانهس!
.
.
ما يه روز همديگه رو ديديم و وقت خداحافظي اون ازم خواست که ديگه همديگه رو نبينيم!
من اون روز کاملا درکش ميکردم و بهش حق ميدادم. شايد چون کاملا درستي کارش رو درک ميکردم! گمان ميکنم تو اين رابطه اگه قرار باشه کسي رو تقصير کار بدونيم اون آدم حتما منم!
اما اون روز من يه هديه بهش داده بودم : فيلم «آبي» کيشلوفسکي.
يکي دو هفته پيش هم خواستهش رو شکستم و به شکل جالبي به ديدارش رفتم. وقتي باز ديدمش فهميدم که چقدر جاي اون تو زندگيم خاليه ... فهميدم که چقدر فراموش کردن اون آدم موجب فراموشي معناها و رنگهاي زندگيم هم شده ... فهميدم که ما چقدر ميتونستيم و مي تونيم به هم کمک کنيم ...
چند روز پيش درست همون شبي که من پس از روزها شاد و زنده شده بودم؛ نامه اي برام نوشته بود؛ نامه اي که حسابي فکرمو به خودش مشغول کرد، نامه اي که باعث شد دوباره به مفهوم فيلمي که اين همه دوستش داشتم فکر کنم ... و جالب اينکه اون روز هردومون بدون اينکه حرفي به هم زده باشيم به «آبي» فکر کرديم ...
بخشهايي از نامه زيباشو اينجا مينويسم ...
.
.
سلام فرهنگ
وقتي نوشتهي آخر وبلاگت (نوشته بيست و سوم مي) رو خوندم نتونستم اينا رو ننويسم. البته اينا چيزايي هستند كه هميشه دلم ميخواسته دربارهشون بهت بگم. ولي نميشده. پيشزمينه نداشته. شايد الان هم نداشته باشه. ولي ميدونم اگه الان نگم ديگه هيچوقت نميگم.
وقتي اون نوشتهها رو خوندم و حرفهاي قبليتو به ياد آوردم ... ميدوني ياد چي افتادم؟ فيلم آبي. نميدونم دربارهي اين سه تا فيلم چيزي خوندي يا شنيدي يا نه. من يه كم دربارهش حرف ميزنم و البته شايد برات تكراري باشه. ميدونستي كه اين سه رنگ تو پرچم فرانسه سمبلي از سه مفهوم مهم زندگي هستند؟ آبي نمادي از آزادي، سفيد نمادي از برابري و قرمز نمادي از برادري. تو اين سه فيلم كارگردان با اين سه مفهوم به طرز وحشتناك زيبايي بازي ميكنه و در واقع اين سه تا رو كه ارزشهاي همهي مردم هستند زير سوال ميبره. دربارهي سفيد و قرمز حرف نميزنم. دربارهي آبي حرف ميزنم. تصادف عجيبيه كه اين رنگ توسط خود تو به من هديه داده شده و من هم ميخوام دربارهي مفهوم آزادي توي همين فيلم حرف بزنم.
يادته كه ژولي همهش ميخواست از اون وابستگيها رها بشه و خودش باشه و خودش؟ اول از همه اون موسيقي رو انداخت دور و بعد هم خونه و حتي اسم شوهرش و هر چيز ديگهاي كه باقي مونده بود. ژولي ميخواست رها بشه. ميخواست آزاد باشه. ميخواست ديگه به هيچي وابسته نباشه. چون از همين وابستگيها خورده بود. حتي فهميد كه قسمت بزرگي از اين وابستگي متوجه كسي بوده كه در تمام اين سالها بهش خيانت كرده بوده. ولي در تمام اين سالها ژولي احساس خوشبختي ميكرده.
و خيلي چيزاي ديگه...
اين جملهي آخر تو گوشم زنگ ميزنه. چون من هم [...]
يادته ژولي چطور ميخواست از دست اون موشا خلاص بشه، ولي نميتونست؟ چون بين اونا عاطفهي مادر و فرزندي رو ديد. يه وابستگي از نوع خيلي آسماني و عمومي بين همهي زندههاي عالم. وقتي اون گربه رو انداخت تو خونه گريه ميكرد. رفت استخر تا فراموش كنه. ولي بازم گريه ميكرد. چرا؟
و هزاز تا چيز ديگه...
يادته آخرش به چي رسيد؟ رفت خونهي دوست شوهرش. تسليم شد. فهميد كه بدون عشق نميتونه زندگي كنه. بدون وابستگي نميتونه زنده بمونه. با مرده هيچ فرقي نداره. اون چيزي كه آدما ازش به عنوان آزادي يا رهايي نام ميبرند به اين معني وجود نداره. اون چيزي كه همه شديدا ازش دفاع ميكنند و براش شعار ميدند و مثل يه تودهي بيفكرِ هميشه تابع بلند بلند فرياد ميزنند «زنده باد آزادي!» ارزشي به اون معني نداره. بايد اين مفهوم رو طور ديگهاي نگاه كرد. بعضي كلمهها خيلي خوشويتريناند. ولي وقتي روشون متمركز ميشيم حس ميكنيم كه انقدر مطلق هرگز! ژولي به وابستگي احتياج داشت تا احساس خوشبختي بكنه. همون چيزي كه اسمشو ميذاري زندان و چنين رنگ وحشتناكي بهش ميدي. يادته وقتي ژولي رفت پيش مادرش؟ به مادرش گفت «من فقط يه چيز دارم.» مادرش گفت «چي؟» و اون گفت «هيچي» يه آدم آزاد هيچي...
و آخرش... اون موسيقي آخر... اون سرود آخر....
يه آدم عاشق همهچي...
[...]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر