۱۳۸۲ خرداد ۲۸, چهارشنبه

باز هم کنار هم مي‌شينيم.
باز هم اين فرصت رو به پايان رو روبروي هم ميگذرونيم.
چه تکرار باشکوهي!
اما چرا امروز روح من مثل همين چند روز پيش به اون زيبايي در تو نمي‌گذره؟
.
.
انگار ديگران، اتفاقات، حرفها و تناقضها همه تا مدتي منو معلق ميکنن.
ترسان و شکاکم ميکنن.
باورم رو خدشه دار ميکنن و براي مدتي تو فراموشي غرقش ميکنن.
اما مگه اين حرف زيباي «دکتر سروش» رو يادم رفته که در هر باور و اميد بستني خطر کردني نهفته‌س.
.
.
روبروي تو نشستم. اما مثل روزهاي قبل از بودن کنارت سرشار نيستم.
يا بهتر بگم اصلا متوجه اين اتفاق نيستم.
ولي افسوس که نميتونم يک کلمه هم به زبون بيارم .
کمي سعي مي کنم، اما فايده اي نداره. اين گونه غير مستقيم حرف زدن واقعا مسخره‌س. اصلا نميتونم خودمو توضيح بدم.
.
.
هرگز نمي‌خوام دوستي زيباي ما هم با انتظار و توقع بيجاي من پيوند بخوره.
اصلا من چي ميخوام بگم؟
ميخوام به من ثابت کنه که اينقدر اشتباه نکرده؟ ميخوام خودش و احساساتش رو برام بگه تا بيشتر درکش کنم؟ همه اينها براي چي؟ براي چي من بايد اونو با تيغ ديگران گردن بزنم؟
او رو که لحظات خوبي رو در تلخ ترين روزها - که همون ديگران موجبش بودند – براي من رقم زده؟
نه!
شايد فقط بي‌تابانه در تمنا بودم که منو با قطعيت بيشتري به سوي خودش بخونه. در تمنا که گاهي رنج شک و ترديد را به من نچشونه. در تمنا که با يگانگيش به من قدرت فراموش کردن اين همه رو بده.
اما افسوس که نميتونستم حتي يک کلمه هم بر زبان بيارم ...
.
.
اگه منو نيمه جان رها کنه و بگذره چيز تازه‌اي اتفاق نيفتاده. اون چنان هم تقصير کار نيست. تازه بسيار بيشتر از ديگران با هم لحظات خوب داشتيم.
اما اگه اينها منو سرد کنه، منو مردد کنه، نيروي دوستي روي دره دهشتناک ترديد رو ازم بگيره؛ اون وقت من به دست خودم اين زندگي زيبا را خشکوندم. به دست خودم يا به دست اين نوشته هاي کذايي که باز نتونستم رهاشون کنم.
.
.
ياد يه گفتگو با ميلان کوندرا افتادم بعد از نوشتن بار هستي.


... در آخر فقط ميخواستم يک داستان عاشقانه بنويسم و از گوته و بتينا آموختم که نميتوان داستاني عاشقانه نوشت و همزمان، از احساساتي گري انتقاد نکرد. فکر ميکنم آدم بايد با شکاکيت بيش از حدي درباره عشق بنويسد. احساسات بسيار مبهم و اغلب فريبنده است. در زندگي خصوصي و سياسي، در هسته هر فريب بزرگ، احساسات پاکي هم ديده مي شود. احساسات به آدم دليلي براي رفتار مشخصي ميدهد و بعد کار آدم را توجيه مي کند. در سياست مردم کارهاي وحشتناکي انجام ميدهند و اينها اغلب مردمي احساساتي‌اند. فقط عاشق ايده هايي شده‌اند که آن ايده‌ها وحشتناکند. هميشه اين اتفاق مي افتد. گاهي احساس نفرت ميکنم. ناله ميکنم. فرياد ميزنم. ميز را واژگون ميکنم. فکرهاي وحشتناکي به سرم ميزند. ميدانم نفرتم احمقانه است. ميدانم اتلاف وقت است. ميدانم ويرانگر است، اما خودم را توجيه ميکنم. عشق هم همينطور است. زبان عشق، زباني است که رفتار نادرست را توجيه ميکند.
- از عشق چيزي به جا مي ماند؟
به نظر من پس از اين که آدم احساساتش را با شکاکيت زير و رو کرد، فقط عشق ميماند. يا شايد هم عشقي که من به عنوان نويسنده دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست: