۱۳۸۲ خرداد ۲۴, شنبه

عصر بعد از دو تا مکالمه تلفني طولاني کلافه پرده اتاقمو کنار زدم تا آسمون و کوچه رو ببينم.
موسيقي «کارمينا بورانا» رو با صداي بلند گذاشتم. موسيقي پشت سر هم پخش مي شد و من تو اتاق راه مي رفتم و گاهي پنجره رو نگاه مي کردم ... صداي فرياد کر کننده گروه کر خيلي همنواي روحيه م بود.
بعد از يه مدت اومدوم و برعکس رو صندلي بلندم پشت به پنجره نشستم ...
آخ که تو اين زندگي پيچيده من هيچ چي نميدونم.
شب باز تلفني حرف زدم. بعد به هر زوري بود يه کم کار کردم. اما زياد نکشيدم. تصميم گرفتم زودتر بخوابم. وقت خواب حس کردم دلم براي صداي شاملو تنگ شده.
اصلا نميخوام دلم بگيره. اصلا نميخوام نسبت به دنيا و آدمها و اتفاقات حس بدي پيدا کنم.
بهتره يه مدت بيشتر با خودم سر کنم.
شايد بهتر باشه يه مدت رهاتون کنم.
امشب حس کردم دارم راهي رو اشتباهي ميرم.




هیچ نظری موجود نیست: