۱۳۸۳ بهمن ۱۰, شنبه

تو سايه‌ي ساختموني كه دوستش داشت، پنج شش دقيقه روي زمين يخ‌زده اومد و رفت. بازمونده‌هاي برف روز قبل و تكه‌هاي يخ زير پاش صدا مي‌دادن. يكي دو بار تكه‌هاي يخ رو اين طرف و اون طرف پرت ‌كرد.
نمي‌تونست تمركز كنه. نمي‌تونست تصميم قاطعي بگيره.

يه نفر از كنارش گذشت و وارد ساختمون شد.
چند نفر با سر و صداي زياد از ساختمون بيرون اومدن.

هیچ نظری موجود نیست: