تنها که شد يه دفعه احساس خاصي تو قلبش اومد. يه کم فکر کرد.
بعد ترمز دستي رو خوابوند و رفت تو خيابوني که نميدونست کجا ميره ...
.
.

.
.
خودشم نفهميد چرا يه دفعه شادي و لبحند رو گم کرد.
با خودش گفت : «فردا روز تولدمه.»
انگار که يه دفعه ياد چيزي افتاده باشه به سرعت ترمز کرد. از ماشين پياده شد و سرشو رو به آسمون گرفت.
«يعني الان هيچ پرندهاي تو آسمون پرواز ميکنه؟» ...
اما ديگه شب شده بود و چيزي تو آسمون ديده نميشد.
با خودش فکر کرد الان يه مرغ مهاجر داره پر ميکشه و ميره، ميره و ميره و هرجايي که دلش بخواد بالهاشو جمع ميکنه و ميشينه.
.
.
باز سوار ماشين شد. خودشو ملامت کرد که چرا داره خل بازي درمياره.
يکي دو ساعت تو خيابونا گشت.
تو اين مدت تلفنش مدام زنگ ميزد. اما اصلا حوصله صحبت کردن و جواب پس دادن به اين و اونو نداشت.
.
.
بعد از يکي دو ساعت ديگه حس کرد نميتونه ادامه بده. اونقدر که از صبح رانندگي کرده بود و تو راهبندوناي اعصاب خوردکن گير کرده بود که خسته شده بود.
ماشينو خاموش کرد و پياده شد.
چه سکوت خوبي بود. خيابونا يه کم خلوت شده بودن. نگاهي به اطرافش کرد و بعد از يه کم فکر کردن رفت به سمت يه کافه.
.
.
چند نفرد ديگه تو کافه بودن. توجهي به اونا نکرد و تنها پشت يکي از ميزا نشست. وقتي پيشخدمت شلخته کافه ازش پرسيد «چي ميل دارين؟»، يه کم فکر کرد و گفت : «يه قهوه ... بدون شير ... بدون شکر.»
.
.
قهوه رو آروم آروم ميخورد و به روبروش خيره شده بود. چند دقيقه گذشت ...
بعد يه دفعه خنده محوي رو لباش اومد. خنده زيبا و پاکي که آروم آروم تمام وجودش رو شاد کرد؛ صورتش، دستهاش و قلبش رو.
.
.

.
.
تو چشماي زيباش تصوير يه دريا رو ديدم. يه درياي زلال و آروم و مرغاي مهاجري که رو امواج دريا پرميکشيدن و ميرفتن ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر