۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه

منم آري منم
که از اين گونه تلخ مي‌گريم
که اينک
زايش من
از پس دردي چهل ساله
در نگراني اين نيمروز تفته
در دامان تو که اطمينان است و پذيرش است
که نوازش و بخشش است.
در نگراني اين لحظه يأس،
که سايه ها دراز مي‌شوند
و شب با قدمهاي کوتاه
دره را مي انبارد.
.
.
.
نميدونم چي شد يه دفعه حس کردم تلخ ترين جمله‌اي رو که تا اينجاي زندگيم بر زبون آوردم، پيدا کردم!
.
.
.
يه روز؛ يه روز عادي عادي! يه دفعه به دوستي که هنوزم فکر ميکنم يکي از بزرگترين و بهترين آدمهايي که ديدم و ميتونم ببينم گفتم : «چقدر ساده‌س فراموشي.»
فکر نميکنم اين جمله به خاطر ابهام و ظاهر تکراريش براي او هم اونقدر تلخ بوده باشه. اما خودم که بهش فکر ميکنم تلخي و بوي مرگش تمام وجودم رو براي دقايقي تيره ميکنه.
.
.
.
واقعا چرا اين جمله اينقدر به نظرم تلخ مي ياد؟
وقتي اون روز رو به ياد مي يارم مي‌بينم اين جمله برخلاف اکثر جمله‌هايي که تو روزاي بحراني ميون دوستا رد و بدل ميشه، اصلا براي مقابله يا تهديد يا قدرت نشون دادن نبود ... اصلا يکسره بيان اتفاقي بود که داشت توم مي افتاد؛ اتقاقي که با وجود کمي احساس غرور و توان، خودم هم ازش حيران و ناراحت بودم.
آخه اصلا بين ما اتفاق خاصي نيفتاده بود. انگار فقط جريان وقايعي که بر من گذشته بود
در کنار احساسات و تجربه‌هاي شخصيم فرمان ناخودآگاهي به قلب و مغزم داده بود؛ فرماني که بدون اينکه خيلي متوجه باشم آروم آروم فراموشي وحشتناکي تو وجودم ايجاد کرده ‌بود و خودم که سر بلند کردم فقط تونستم بگم : واي! چقدر ساده‌س فراموشي.
.
.
.
اين قدرت که کم کم تو خودم پيدا کردم؛ اين قدرت فراموشي، گاهي مي‌ترسونتم. دوست دارم به اين در و اون در بزنم تا زود ازش استفاده نکنم.
آخه گر چه اين فراموشي معمولا از يک تصميم کاملا عاقلانه و حتي عاشقانه براي کمال و زيبايي خودم سرچشمه ميگيره و از اين احساس که مي‌بينم يک اتفاق ديگه براي من زندگي بخش نيست و از قضا در برابر زندگي من ايستاده؛ اما همه اينا دليل نميشه که واقعه فراموشي هول انگيز، تلخ و مرگ آور نباشه.
.
.
.
يادآوري اينکه يه زندگي به فراموشي کامل تبديل شده حتي اگه ديگه اين زندگي اصلا هم برام اهميتي نداشته باشه واقعا احساس بدي توم ايجاد ميکنه. يه احساسي شبيه مرگ.
واقعا عجيبه. اين احساس بيشتر درمورد روابطي بهم دست ميده که ساده و بدون هيچ دليلي خاصي، آروم آروم به فراموشي و نيستي مطلق تبديل شدن، نه روابطي که با يک دوره فاجعه بار به پايان رسيدن. شايد به اين خاطر که مرگ هم ساده و بدون دليله.
.
.
.
تلخي فراموشي دو بخش داره :
بخشيش به خاطر دور شدن از کسي که دوسش داريم؛ که خودمون در عين اينکه ميخوايم همچنان دوسش داشته باشيم مجبوريم اين رنج رو به خودمون تحميل کنيم که فراموشش کنيم.
فکر ميکنم اين تلخي هر چقدر هم زياد باشه نميتونه خيلي ادامه پيدا کنه. بالاخره زندگيها و دوست داشتنهاي جديد اين حس رو تو آدم کمرنگ ميکنه.
اما بخش ديگه اين تلخي فقط به اين برميگرده که با خودت ميگي : «واي ببين يه زندگي، يه اشتياق چقدر ساده فراموش شد؛ چقدر بي‌معني و پوچ . (درست مثل مرگ)
ببين چطور بدون اينکه خودت بخواي هيچ جايي براي اون زندگي تو ذهن و وقتت نمونده.»
و احساس ميکني يه زندگي که زماني برات زيبا بوده نبايد تمام زيباييشو از دست بده. آخه مگه زيبايي اصالت نداره؟
.
.
.
چند شب پيش که اين احساس توم شديد شد يه دفعه کورسوي نوري جلو چشمم ظاهر شد.
يکي از دوستام؛ يکي از همين دوستاي دور و فراموش شده‌م، واقعا به تعظيم وادارم کرد. اون يه کار خيلي ساده کرده بود. کاري که ممکنه اصلا بزرگيش به نظر نياد :
بعد از اين همه وقتي باز اسم خودم رو بالاي وبلاگش ديدم واقعا زنده شدم. آخه با اين کارش به زندگي احترام گذاشته بود. اين آدم با وجود کم شدن وحشتناک رابطه‌مون جلو فراموشي و بي‌معني شدن زندگي يک زمانمون وايساده بود. هر چند که ما ديگه تو يه خونه زندگي نمي‌کنيم اما با اين کارش مرگ رو از پشت خونه‌هاي هر دومون کمي دور کرده بود.
.
.
.
شايد به خاطر همين رابطه پيچيده فراموشي و مرگ باشه که من هميشه در برابر عظمت دختري که فقط چند دقيقه ديدمش سر خم مي‌کنم و در برابر بزرگي کارش با وجود اعتقاد کاملم به نادرستيش احساس رشک بهم دست ميده.
دختري که کنار من و همکلاسيام اومد بالاي برج ميلاد؛ برج سيصد و چند متري ميلاد (يه چيزي مثل يه ساختمون 110 طبقه) چند دقيقه‌اي باهامون حرف زد و بعد وقتي ديگه هيچ کدوم از ما آدمهاي فراموش کار نمي‌ديديمش؛ وقتي همه داشتيم با آسانسور پايين مي رفتيم، خودشو راحت از اون بالا رها کرد ...


وقتي بعد از چندين دقيقه هولناک تو آسانسور براي پايين اومدن از اين ارتفاع سيصد متري، همه‌مون قالب تهي کرده پاي برج رسيديم يه پارچه و يه جسد نديديدم ...
جاهاي مختلفي با فاصله زياد پارچه انداخته بودن ...
آخه اون دختر نازنين، اون دختر زيبا متلاشي شده بود ... دستاي ظريفش، پاهاي زيبا و لرزانش، صورتش، سينه‌هاش و قلبش.
هميشه خودمو ملامت مي‌کنم که چرا نرفتم تکه‌هاي بدنشو ببينم تا اين واقعه براي هميشه جلو چشمم باشه.
.
.
.
ميدونم که فورا به زبون اکثرمون مي ياد که اين آدم احمقانه ترين کار ممکن رو کرده که اين آدم اصلا زندگي رو نفهميده که اين آدم اصلا خودش رو پيدا نکرده بوده.
همه اينا جاي خود اما من باز نميتونم به عظمت کارش اعتراف نکنم. اگه يه بار به اين کار وحشتناک نزديک شده باشين شايد بيشتر متوجه اين عظمت بشين.
حالا که فکر ميکنم ميگم شايد اين احساس من به خاطر اين باشه که اون آدم با تمام قدرت و موجوديتش در برابر فراموشي وايساده ...
مرگ خودش رو در آغوش گرفته اما از يک مرگ و فراموشي ديگه گريخته؛
مرگ و فراموشي زندگي‌اي که دوسش داشته،
مرگ و فراموشي آدم فراموش‌کاري که بي‌نهايت دوسش داشته.
.
.
.
نميدونم الان کجاس ...
به هر حال يا روح و قلبش مملو از دوست داشتن و در ياد داشتن نيست شده يا يه جاي ديگه، يه جور ديگه، داره زندگي جديدي رو تجربه ميکنه...
و شايد اونجا ديگه فراموشي و مرگ وجود نداشته باشه.
تنها حرفي که اون بالا با من زد اين بود که : «اين برج که کامل شد اين چراغا و آت و آشغالا چي ميشه؟ چکارش ميکنن؟»
آره اون آدم واقعا در برابر نيستي و فراموشي ايستاده بود ...
کاشکي صداي منو مي‌شنيد و بهم ميگفت زندگي کجاس؟ و با اين فراموشي مرگزا چه کار ميشه کرد؟
.
.
.
در فراسوهاي عشق
تو را دوست ميدارم،
در فراسوهاي پرده و رنگ.


در فراسوهاي پيکرهايمان
با من وعده ديداري بده.




هیچ نظری موجود نیست: