چه سالی بود! چه سالی خواهد بود!
سالی که تمام زندگیم را دزدیدند، یکی از همین جوانها که دیگر باید همه جا تحملشان کرد و از قضا همان روزها انبوهیشان را در فیلم شرمآور آقای داوودنژاد تاب آوردم! سالی که یادم نمیآید در سینما شاهکاری دیده باشم. سالی را که با یک تومور به سال دیگر پیوند میزنم!
سالی که عصبانی و خشمگین بودم. سالی که هر چه کمتر تحمل بیگانهها را داشتم و هر چه بیشتر فهمیدم که فاصلهای ناپیمودنی در این میان هست.
سالی با بوسههای آتشین، سالی با دلتنگیها و دلواپسیهای و آغوشهای گرم. سالی که عاشق و عاشقتر شدم و مشتاق زندگی مشترک. گویی عاقبت همان "گریز از شهر" انگیزه ما خواهد شد.
سالی که روز آخرش تمام نوشتههای برادرم زیر آب رفت. سالی که نوروزش کار بزرگی کردم و در پایانش دلواپس عقبماندگیهای حرفهایم بودم.
و سالی که میآید؛ سالی که اتفاقات بزرگ میافتد و ارادههای پولادین باید باز فراخوانده شوند.
سالی که باید اسلحه به دست گیرم و به تو فکر کنم و به این که این چه کشوری است، که این چه دنیایی است؛ که در این سال تنها دوست دارم در کنار تو زندگی کنم. خشمم را از آنها که آزارم دادند از یاد خواهم برد و باز لذت تنهایی و کارهای بزرگ را تجربه خواهم کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر