به جاي بهاريه
(با كمي تغيير)
من از تبريك عمومي عيد يا هر چيز ديگه خيلي بدم ميياد. منظورم چيز يكسانيه كه براي تعدادي از آدمها ميفرستن. امسال هر چي براي خودم اومد اين جوري بود. البته اين موضوع به خاطر شكلي كه به دوستيام دادم تقريبا طبيعي بود. اما من دوست دارم تو تبريكي كه براي هر كسي ميفرستم يه چيزي مخصوص اون آدم باشه. هر چقدرم كه آدماي دور و برم زياد باشن، يا اصلا چيزي نميفرستم يا تك به تك بهشون فكر ميكنم و براشون چيزي مينويسم، بسته به توان و روحيه اون وقتم. خوب شايد دوستي با چند تا آدم براي يكي به اين مفهوم باشه كه با هيچ كدوم از اونها خيلي دوست نيست و بايد دنبال اون كسي باشه كه باهاش حسابي جفت بشه و براي هر كسي هم كه لازم نيست كارت تبريك اون چناني فرستاد. اما من وقتي با چند نفر دوستم اينجوري فكر نميكنم. اصلا ديگه اين حرف كه با يكي كه دوست بشي قبلي رو بگذاري كنار و ديگه دوستش نداشته باشي برام خندهداره. وقتي تو كسي يه چيزي رو دوست داشتي خوب دوست داشتي ديگه! نهايتا ميشه گفت گاهي ناچاري از بعضي دوستا دور شي. دست كم فعلا كه زن نگرفتم ميتونم مثل بچهها زندگي كنم. وقتيم كه به اندازه كافي بزرگ شدم خوب يه جور ديگه زندگي ميكنم!
چند روز قبل عيد به يه دوست خيلي خيلي مهربون كه چند سال ازم بزرگتره زنگ زدم و گفتم كه يه پروژه معماري رو فردا بايد تحويل بدم و قراره چند تا طراحي محصول ساده هم انجام بديم (از اون دروغا!) و چون من هيچ چي از طراحي صنعتي سر در نمييارم كار حسابي گره خورده و فقط اون ميتونه كار رو راه بندازه. خيلي دلم براش تنگ شده بود و خيلي دوست داشتم ببينمش. اما انقدر سوال كرد و انقدر مجبور شدم دروغ بگم كه آخرش حس كردم بهتره خودم نرم و كار رو با يه آژانس بفرستم دم خونهشون. خودمم مونده بودم كه چرا بعد اين همه نقشه و اين ور و اون ور كردن توان ديدنش رو ندارم و ميترسم! بيچاره تازه از سفر رسيده و خسته و كوفته منتظر مونده بود تا كاراي من رو بگيره؛ دو تا جعبه شكلات و يه كتاب كوچيك كاغذكادوپيچ رو! اون شب ماشين رو انداختم تو جوب و كلي كلافه شدم. اين جوري حس كردم كه اين يعني اينكه نميبايست اين كار رو ميكردم. اما بعدا كه دوستم گفت اون شب، كه از خستگي قرار بود ساعت 9 بخوابه، كتابه رو تو تختش تا آخر خونده و براي اينكه خوابش نبره دونه دونه شكلاتا رو خورده كلي خوشحال شدم. آخه من اين آدمو فقط يه بار ديده بودم اما با اين وجود از كتابي كه براش گرفته بودم خوشش اومده بود. اين خيلي خوب بود. خيلي فكر كرده بودم كه بايد چه كتابي براي اين آدم نازنين بگيرم.
يكي از روزاي باروني پايان سال، كه خيلي اين ور و اون ور ميرفتم، به اين دوستم نوشتم كه : "خوب شد تو اين روز باروني توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدم و گرنه مثل يكي از اون شكلات گردا درسته ميخوردمش! " اونم بهم جواب داد : واي پس خدا رو شكر كه توي پاساژي جايي يه ... خيس نديدي! من خونهم به خدا، خشك خشكم هستم! "
ميون كلي رابطه كه بيخودي اسمشون رو دوستي گذاشتيم، يه پيغام تلفني ميتونه از ته قلب آدم رو بخندونه. گاهي مهربوني بيش از حد يه آدم از طريق امواج الكترومغناطيسي هم ميتونه شگفت زدهمون كنه. پيغاماي اين ... خيلي خيلي مهربون و شوخ اين جوريه. يادمه روز اولي كه بهش شماره داده بودم، كه براي ديدن يه پاياننامه قرار بذاره، شب بهم پيغام زد كه : "يه روز يه تركه و يه رشتيه و يه قزوينيه و يه آمريكاييه و يه مكزيكيه تصميم گرفتن فرهنگ رو سر كار بذارن."
نميدونم چرا خيلي دوس دارم اين دوستم خيلي خوشبخت بشه، خوشبخت به سادهترين مفهمومش. دوست دارم اين جور آدمي تو زندگي با يه آدم ديگه هم بتونه شاد شاد باشه، از اين هم شادتر. خيلي دوست دارم تو مراسم عروسي اين آدم باشم. دوست دارم صورتش رو تو شب عروسيش ببينم. صورت اين آدم خيلي خيلي منطقي و سنگدل رو (خودش اين جوري ميگه!) كه در عين حال ميتونه هر چيزي رو هر وقتي به شوخي بگيره. اگه آقا داماد خيلي غيرتي از آب درنياد (كه واقعا حيفه اگه دربياد!) فكر ميكنم حتما دعوتم ميكنه. عروسيه اين جور آدمي خيلي دوست داشتنيه.
خودمم دقيقا نميدونم چرا اين روزا روحيهم زياد خوب نيست. يه دليلش كنكوره كه به خاطر خوب درس خوندنم خيلي برام مهم شده و اگه ببازم خيلي نامرديه و افسوس داره! شايد يه بخشيشم براي اينه كه تازگيا چيزاي كوچيك خيلي پسذهنمو اشغال ميكنن. مثلا بلاهايي كه هنوز هيچي نشده سر اين ماشيني كه تازه خريدم، و تازه يكي از شصت تا قسطشو دادم، آوردم. آدم اگه بخواد به سطوح بالاتري از زندگي قدم بذاره نبايد ترهاي براي اين چيزا خورد كنه. قبل اينكه ماشين بخرم، احساس خيلي خوبي نسبت به محيط امن ماشين، تو محيط ناامن و نامأنوس شهر، داشتم. اما خوب ميشه گفت حالا كمتر متوجهشم. شايد يه بخشيش به خاطر همين درگير بودن ناخودآگاه ذهنمه. راستي يه شب خواب نتيجه كنكورمو ديدم ... واي چه نتيجه عالياي!
آخ! يادم نره يه چيز ديگه هم خيلي مهمه. تو خونهمون من شدم تنها موجود كميانرژيدار و اين موضوع بدجوري بار رو شونهم گذاشته. خيلي وقتا نميتونم كاراي سادهاي رو كه دوست دارم انجام بدم. برادرم هميشه به شكل وحشتناكي نياز به كمك و همراهي ديگران و حتي دنيا داره. فرديتش و رابطه مستقلش رو با هستي از دست داده. اون هميشه حالش بده مگه اينكه اتفاق خوب بزرگي براش بيفته و اين وحشتناكترين چيز تو آدمهاي اطراف يه نفره. اصلا اينجوري دلپذيري با هم بودن رو هم خراب ميكنن. گاهي واقعا خسته ميشم. چند شب پيش به يكي گفتم حال بد برادرم و مظلوميت زياد مامانم نميگذاره بچه بدي بشم در حالي كه فكر ميكنم خيلي بهش نياز دارم، به بچه بد شدن به خطر كردن، به عصيان كردن، به محافظهكار نبودن.
خوب ديگه اينم به جاي بهاريه امسال.
سال نوتون مبارك!
اميدوارم سال نو خودم و شمايي كه حوصله كردين و اين حرفهاي پراكنده رو خوندين پر از شادي و اميد و عشق و ايمان باشه.
من هم عاقبت يه تبريك عمومي گفتم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر