۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه

كار بزرگ تموم شد. كار بزرگ كنكور كارشناسي ارشد تموم شد و وقتي بعدش حسابي احساس تنهايي كردم، فهميدم چقدر دلبسته‌ش بودم. البته چند روز آخرش با التهابش و مريضيم سخت بود اما بقيه‌ش اصلا اينطوري نبود.
نميدونم نتيجه اين درس خوندن كم و بييش منظم و جديم چي ميشه، اما بدجوري نياز به يه پاسخ مثبت، به يه نتيجه خوب، دارم. متاسفانه اونقدر عالي ندادم كه يقيني در كار باشه.


روز بعد وقتي رفتم دانشگاه ديگه نمي‌دونستم چه كار كنم! سه چهار ماه بود جز كتابخونه جايي نداشتم. ديگه آشنايي هم نداشتم. خيلي از دوستام رفته بودن، يه سري هم كه بودن ديگه فراموشم كرده بودن.
درس خوندني كه براش انگيزه داشتم، نظم و جديت و سختياش رفته بود و هيچ چي جاشو نگرفته بود. يه جاي خالي گنده توم پيدا شده بود كه خودمم نميدونستم دقيقا چيه و بايد چه كارش كنم.


تولدم سه روز بعد كنكور بود. مثل پارسال خوب نشد. پارسال با يه فيلم خوب تو سينما خيلي عالي بود. يه تولد تنهايي عالي! خوب امسال اونطور فيلمي رو پرده نبود كه تنهاييمو سرشار كنه.
بيشتر دوستاي قديميم تولدمو فراموش كرده بودن و من هم انگيزه‌اي نداشتم يادشون بندازم يا براي برنامه خاصي دعوتشون كنم. از سر كار برگشتم خونه. هيچ كي نبود و يكي دو ساعتي تنهايي وقت گذروندم. بعد با رامين تماس گرفتم. قانعم كرد با يكي ديگه از بچه‌ها بريم سه نفري شام بخوريم. خسته و كوفته راه افتادم كه وسط راه زنگ زد و گفت تصادف كرده و برنامه رو بندازيم يه شب ديگه. راهمو كج كردم و برگشتم به سمت خونه. سر راه يه كيك شكلاتي خريدم كه خونه با هم بخوريم. شب اونقدر خسته بودم كه زودي يه تيكه كيك انداختم بالا و خوابيدم!

هیچ نظری موجود نیست: