۱۳۸۳ اسفند ۲۴, دوشنبه

هر روز عصر بعد كار مي‌رم يه كتابفروشي جديد. يه بار چشمه، يه بار پنجره، يه بار شهر كتاب ميرداماد يه بار شهر كتاب نياوران. جاي ديگه‌اي ندارم برم.
كلي قفسه‌ها رو اين ور و اون ور مي‌كنم. قفسه كتاب نويسنده‌هايي رو كه تمام كتاباشونو خوندم نگاه مي‌كنم نكنه چيزي نوشته باشن و من بي‌خبر باشم. حتي اگه كتابي خيلي جذبم نكنه باز يه چيزي مي‌گيرم و برمي‌گردم خونه. تازگيا شبا دلم بدجوري كتاب خوب مي‌خواد. كتابي كه من دوسش داشته باشم. كتابي كه مثل اون آخرين ترجمه داستاناي كارور ميخكوبم كنه.


دلم يه كم فراغت واقعي و ذهني مي‌خواد. دلم مي‌خواد ببينم آخرش مي‌تونم به چيزي بنويسم كه خودم خوشم بياد ازش يا نه! اعصابم خورده از دست نوشته‌هاي نيمه‌كارم!


دلم خيلي چيزا مي‌‌خواد اين روزا! اين معطلي جواب كنكورم بدجوري معلق نگهم داشته.

هیچ نظری موجود نیست: