۱۳۸۴ آذر ۱۸, جمعه

دوستامون گاهي خيلي ساده ازمون دور مي‌شن. به خاطر يه چيز كوچيك، يه لحظه كوتاه، حس مي‌كنن ازمون دورن و تصميم مي‌گيرن برن، يا اين نگراني تو دل كوچيكشون مي‌ياد كه چطور به دوستي با ما ادامه بدن و بعد اون همه چيز آروم آروم خراب ميشه و عاقبت خيلي ساده و باورنكردني از هم ديگه جدا ميشيم.

سر كار يه دكتر از آمريكا برگشته‌اي هست كه نود درصد اوقات هيچ كاري نمي‌كنه جز اينكه بياد با اين و اون حرفاي با مزه بزنه. تازگيام منو گير آورده و همش در مورد عشق و عاشقي و منوگامي-پلوگامي بودن مردا و اينجور چيزا صحبت مي‌كنه. (اميدوارم درست نوشته باشم. منظور تك همسري و چند همسري بودن از نظر ژنتيكيه انگار).
يكي دو روز پيشم گير داده بود و هي مي‌پرسيد كه "دختر پسراي امروز ديگه عاشق نميشن نه؟ دو سه نفر رو مي‌خيسونن و زودي يكيو ول مي‌كنن مي‌رن سراغ اون يكي نه؟" شايد اين حرفش از نظر رواني از اين ناشي مي‌شد كه به عنوان آدمي كه سالهاي زيادي از سنش گذشته مي‌خواست تمايزي بين خودش و وضعيت "اكنون" ايجاد كنه، تمايزي كه در ظاهر ارزش رو به خودش مي‌ده ولي از نوعي حسرت نسبت به وضعيت اكنون ايجاد شده، حسرتي كه باعث شده وضعيت اكنون رو بزرگنمايي شده بيان كنه. اما حرفش من رو به فكر انداخت.
يه كم كه حرف زد پرسيد شما چي؟ شما چه طور بودين؟

به اتفاقات زندگي خودم فكر كردم. چه جوابي مي‌تونستم بدم؟ هر چقدر كه فكر كردم ديدم هر اتفاق كوچيك دوستي و جدايي تو زندگيم، كه شايد از دور اينقدر ساده و احمقانه به نظر برسه، كلي احساسات و پيچيدگيهاي رواني توش بوده، و كلي آدم‌هاي نازنين، كه فقط طبيعتا، و در نهايت، بي‌نهايت خودخواهن!

ديشب كه با دوستم از مهموني عروسي يكي از دوستاش برمي‌گشتيم حس ‌كردم ازم دور شده. چيزي نگفت. اما نبود. دوستيمون تا امروز خيلي خوب بوده، خيلي، اما نمي‌خوام يه بار ديگه وقتي يكي و يه دوستي رو خيلي دوست دارم بذاره بره. يه خورده بايد بزرگ‌تر برخورد كنم. به قول لادن، نميشه كه فرهنگ (اون مي‌گفت لادن!) انقدر ارزون باشه. راستي دلم براي لادن خيلي تنگ شده، به خصوص اين روزا كه ياد مرگ و احساس بي‌پناهي تو دلمه.

هیچ نظری موجود نیست: