ديشب كه يهو ديدم داره بارون ميياد و تمام كوچه و خيابونمون خيس شده، بال درآوردم! با خودم فكر كردم واقعا تو تمام اون روزها و لحظاتي كه الان تمامشون بيمعني شده هرگز بارون اومده بود؟ اول چيزي يادم نيومد. اما خيلي فكر كردم كه دروغ نگفته باشم. نه! يه صبح كه منتظر بودم بارون مييومد. تمام خيابون خوشگل اونجا خيس خيس شده بود و من پشت فرمون يك ربع به روبروم خيره شده بودم. اما بعد يادم اومد كه گاهي وقتام كه اونجا منتظر بودم يه ترسي تو دلم بود، يه ترسي از تمام بيگانگيهايي كه اون روزها با عشق كنارشون ميزد، يه ترسي از شخصيت عصبي و خودخواهيش. اصلا انگار يه شب بدون اين كه بدونم چرا تموم شدن ناگهاني دوستيو حس كردم، انگار حس كردم يه شب ميام اونجا و ديگه اون پنجره روشن نميشه، كه گفت ميفهمم آدما گاهي دوس دارن خودشونو بيخودي درگير ماليخوليا كنن!
قلبم شكسته بود و هر تيكهش يه جايي بود، ضعيف بودم و از ضعفم كلافه بودم، دلم تنگ بود و حسرت روزاي خوب و شاد دوستي يا تنهايي شريفم تو دلم بود، سردرگم بودم و تو كار ناگهانياي كه كرده بودم مونده بودم، كه ... كه گفتي : تو مثل يه آشناي قديمي بودي و هستي.
وقتي تو رو ديدم، وقتي حسرت خوردم كه چقدر ميشه آروم و راحت با تو حرف زد، نميتونستم بهت فكر كنم. ازت خداحافظي كردم و تو راه برگشت فراموشت كردم. حالا بگذار محكوم باشم. بگذار از مصاحبت دوستان عزيز روزهاي نيازمندي يه كم محروم باشم. دوستم نه موقع عاشقي خيلي به خودش زحمت داد بفهمتم، نه موقع رفتن، نه موقع ناراحتي از دست دادنم. خيلي سعي ميكنم خاطره خوبي ازش باقي بگذارم، اما افسوس كه گاهي نميتونم.
برات فقط نوشتم : عزيزم! اينجا داره بارون ميياد.
هيچ چيزيم نفرستادم كه نشانهي بغض باشه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر