دو تا ليوان چاي با دو تا ليموترش، روي يه ميز كوچيك.
چرا به زندگي زيباي درگذشته فكر ميكنم؟
چرا به آدمي كه خودش خواست بره فكر ميكنم؟
كاش شبام كه تو تختم دراز ميكشم اينقدر به تو نزديك بودم.
بعضي شبا واقعا رنج ميكشم. بعضي شبا واقعا دلتنگ ميشم.
وسطاي راه طولاني برگشتن، كه وقت رفتن هميشه خيلي كوتاهه، يهو ديدم جلوم چند تا ماشين دارن دور خودشون ميچرخن! انگار حركاتشون اسلوموشن بود. ذهنم نتونست زود تحليل كنه و تصميم درستي بگيره. فقط ناخودآگاه يه كم سرعتمو كم كردم، كه كاشكي نميكردم، و فكر كردم بي دردسر از كنارشون ميگذرم كه يكيشون يهو از خط اول چرخيد به سمت خط سبقت و ماليد به من. لاستيكم پاره شد و در عقب ماشين كج و كوله شد.
واي! يعني همه چي ميتونست اينقدر ساده تموم بشه؟
نه! هيچ زندگي زيباي بياعتبار شده و نيست شدهاي يقين بودن كنار تو رو خراب نميكنه.
هر چقدر كه زندگي درگذشته زيبا بوده باشه، و هر چقدر كه غمانگيز بياعتبار و نيست شده باشه، اين يه زندگي تازهس، يه زندگي تازهي خوشرنگتر، به خاطر رنگ سبزي كه جاش خالي بود، سبزي مثل سبزي دو تا ليموترش كنار دو تا ليوان چاي.
اين لحظات خوب بينهايت ترد و شكنندهن اما زندگي درست از دل بستن به چيزاي ترد و شكننده آغاز ميشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر