آن شب برایت گریستم. یک لحظه رفتنت را به چشم دیدم.
باید مقالهام را تمام کنم. چشمهایم خسته است.
آه! سیمور گلاس! گاه چقدر به تو نزدیکم.
صبح باران آمد؛ باران و آسمان روشن. «ققنوس در باران» را شنیدم.
عصر سر بر شانهات گذاشتم؛ سبکی تحملناپذیر هستی!
.«بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون.
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالیست.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر