۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

آن شب برایت گریستم. یک لحظه رفتنت را به چشم دیدم.


باید مقاله‌ام را تمام کنم. چشم‌هایم خسته است.
آه! سیمور گلاس! گاه چقدر به تو نزدیکم.


صبح باران ‌آمد؛ باران و آسمان روشن. «ققنوس در باران» را شنیدم.
عصر سر بر شانه‌ات گذاشتم؛ سبکی تحمل‌ناپذیر هستی!


.«بوی پیرهنت،
این‌جا
و اکنون.

کوه‌ها در فاصله
سردند.

دست
در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را می‌جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی‌ست.»

هیچ نظری موجود نیست: