۱۳۸۲ آبان ۱۴, چهارشنبه

اونقدر روزها گذشتن و فرصت نکردم ماجراي چهار تا هديه‌اي رو که خيلي دوسشون داشتم بنويسم، که پنجميش هم از راه رسيد!
فردا ميخوام يه هديه به دوستم بدم که هيچ مناسبت آشکاري نداره.
.
.
.
دو سه روز پيش براي اولين بار فرصت کميابي پيش اومد که يه ساعتي با هم باشيم. فرصتي که خيلي بعيده دوباره پيش بياد! درباره چيزاي خيلي مهم و بزرگي حرف زديم! مثلا درباره فصلها و رنگها و صداهاشون.
اول که کنار هم نشسته بوديم فکر نميکردم حرفمون بگيره. من آدم کم حرفيم و بلد نيستم و دوست ندارم حرفاي الکي بزنم. اما خوب يه چيز ديگه‌ که تازگيا دارم ياد ميگيرم اينه که آدم ميتونه به ديگران انگيزه و فرصت حرف زدن بده. اين هم ديگران رو بهش نزديک ميکنه و هم ناجوري سکوت خودش رو کم ميکنه.
اول اون کتابشو ميخوند و منم گاه به گاه نگاهي به کتابش که خيلي دوسش داشتم مينداختم و چند جمله‌اي ميخوندم. چند لحظه‌اي هم به دست زيباش که رو صفحه کتاب بود فکر مي کردم!
بعد حرفها به هر سختي بود شروع شد و ديگه خودشون خودشونو ادامه دادن و تمام يه ساعتي که با هم بوديم حرف زديم! اون هم حرفها رو ادامه ميداد و اين خوشحالم ميکرد. باز ميگم من اصلا براي جلو بردن دوستيم با ديگران حاضر به ساختن شخصيت و حرفهاي نمايشي از خودم نيستم. وقتي ميگم در مورد سکوت زمستون و صداهاي تابستون حرف زديم اينا واقعا براي من خيلي زيباتر از حرفاييه که به طور معمول بايد زده بشه.
ديگه کم کم زندگي بهم اين درسو داده که وقتي با فضاي پيرامونت بيگانه‌اي بهتره کاملا هويت و مختصات شخصي خودتو پيدا کني. نگاه خاص و تصاوير زيباي خودتو داشته باشي. بالاخره ديگران يا ميتونن با تو و نگاهت ارتباطي برقرار کنن يا نميتونن. ولي راه رفتن کبک رو ياد گرفتن دقيقا ميشه حکايت همون ضرب‌المثل قديمي.
براي همينه که اين بار تو اين دوستي خيلي از خودم راضيم. ما مدتها از کنار هم ميگذشتيم و به هم نگاه مي کرديم. اما من از يه جاي عجيب و غريبي دوستي رو شروع کردم. از يه جايي که شايد يه کم پيدا باشه که زيبايي آسماني دوستم براي من آميخته با تمام انديشه‌‌ها و تمامي خصوصيات خاص روح يگانشه.
.
.
.
اما دوتا مشکل مهم اين وسط هست. يکي اينکه من خودم هم اين راه رو تا آخر بلد نيستم. يعني تا يه جايي دقيقا ميدونستم چه کاري درسته، ولي از اينجاها به بعد ديگه زياد نمي دونم. البته اگه درست تر بگم مساله در واقع درستي و غلطي هم نيست کاملا. مساله اينه که آدم کم کم بايد تصميماي مهمتري بگيره و هيچوقت در واقع از درون دوستش خبر نداره و از يه جايي هم عمل کردنها ممکنه همه چيز رو خراب کنن هم عمل نکردنها. و خوب انگار من تو اين بخش ماجرا خيلي کودن و تجربه ناپذيرم!
مشکل دوم هم که شايد اولي رو موقتا زير سايه خودش برده اينه که اين ترم ديگه کاملا خودمو درگير کاراي معماري دانشگاه و محل کارم کردم. نميتونين تصورشو بکنين که من ديگه تو روز يک ساعت هم وقت فراغت ندارم. يکشنبه و دوشنبه شبهام که معمولا نميتونم بخوابم. از صبح تا عصر تو دانشگاه در حال رسيدن به کاراي مختلفم و بعدشم ممکنه مجبور باشم برم سر کار و تا شب اونجا باشم. ديگه زياد حاضر نيستم کلاساي مفيدي رو که به خاطرش تا صبح بيدار مي مونم زود به زود ول کنم و برم به چيزاي ديگه‌م فکر کنم. اينجوري شده که ديگه هميشه مجبور به انتخاب سختي ميون کارها و دوستامم و هرگز فرصتي براي دوتاشون بهم داده نميشه. و خوب از اونجايي که معمولا اگه يه چيزو بخواي بايد واقعا بخواي خيلي غمگين ميشم وقتي حس ميکنم اینجوری آخرش دوستي کمرنگمون مي‌ميره.
اميدوارم زود محکومم نکنين. نه من اين تجربه گرانبار خود بودن رو خيلي سخت و دشوار بدست آوردم و ديگه هرگز از دستش نميدم. هميشه همينطور بوده. وقتي بعد از کلي رنج و تلاش طاقت فرسا خونه خودتو ميسازي يکي باعث ميشه که رهاش کني. فکر مي کني که در خونه‌تو که بستي يه خونه گرمتر و روشنتر تو و دوستت رو انتظار میکشه. اما وقتي رسيدي وسط راه مي‌بيني که نه بابا دوستت در خونه‌شو محکم بسته و هرگز تو رو به خلوتش با يکي ديگه راه نميده! يا از اول اشتباه گرفتي و پنجره‌ها رو باز ديدي يا اصلا همچون کسي حوصله معطل کردن آدمي مثل تو رو نداشته.
همين شده که فکر ميکنم بذار يه بارم من کوتاه نيام و زندگي خودمو رها نکنم. حالا که قراره همه رابطه هام زودي کله‌پا بشن، بذار يه بارم اينجوري خرابشون کنم. اونجوري که به هيچ جايي نرسيديم يه بارم اينجوريشو ببينيم. تازه تلخي تجربه هاي گذشته دوست داشتنامو بيشتر و بيشتر زيبا کرده. دست کم خودم اينطور فکر ميکنم.
.
.
.
خلاصه کنم! بي مجالي عجيب و غريب اين روزا و ندونستن ادامه راه باعث ميشه که گاهي از خودم کلافه بشم. امروز اينطوري شد. انقدر درگيرياي کاري زياد بود که حتي براي يه لحظه هم نتونستم پيشش برم و اون رفت. وقتي فهميدم رفته يه کم از خودم کلافه شدم. يه چيزي رو هم هي ميخوام تو خودم عوض کنم و نميتونم. اونم اينه که قدر موقعيتهايي رو که برام پيش مياد وقت خودش نميدونم و نميتونم لحظه‌ها رو شکوفا کنم. اين بيشتر کلافه‌م ميکرد.
با خودم گفتم بايد قدرت مديريتي رو که دارم تو خودم ميسازم بيشتر تقويت کنم. آدم بايد بتونه زندگيشو مثل يه فرمانده بزرگ مديريت کنه. همه چيزشو. کارشو، علايق و معاني‌ شخصيشو و همينطور دوستيها و عشقهاشو. تازه در کنار همه اينا بايد ضعفها و ناتوانيهاشو بفهمه و سعي کنه تو اين فراينداي بيش از حد شتابزده و تکرار نشدني کم رنگشون بکنه.
بايد با خودم فکر کنم و وقتام رو همونجور که به بدبختي بين کار و يادگيري معماري تقسيم ميکنم براي دوستيم هم يه جاي کمي هم که شده باز کنم. مديريتي که نگذاره يه دفعه باز اين موضوع بياد و همه چيزا رو گند بزنه. مديريت يعني همين. همه چيز رو با هم هدايت کردن. سلسله مراتب رو در نظر گرفتن.
امروز اين فکرا تو ذهنم بود.
.
.
.
ديشب نخوابيده بودم و تا صبح کار مي کردم.
بعد از دانشگاه هم ميبايست برم سر کار. چشمام به زور باز مي موند. ولي بدتر از همه اين بود که اين جور موضوعي هم بعد از مدتها کلافه‌م کرده بود. فردا صبح هم ميبايست برم دنبال منابع پروژه‌م و ديگه تا هفته بعد نميتونستم ببينمش. از زور خواب نتونستم زياد سرکار بمونم. اما وقتی داشتم برمیگشتم خونه آخرش برنامه فردا رو تغيير دادم و اين عامل تعيين کننده سوم رو هم وارد برنامه‌ريزيم کردم!
اما خوب حالا وقتي رو که با اين همه بدبختي پيدا کرده بودم که بتونم دوستمو ببينم چه کار میکردم. هنوز دوستيمون خيلي خيلي نوپاس و چيز زيادي براي با هم بودن نداريم.
مهمتر از اينا من که نمي تونم اين حديث مفصلي رو که اينجا نوشتم براي اون بگم تا اگه دوستيمون براي اونم يه کم زيباس منو درک کنه.
اين شد که عصر قبل از اينکه بخوابم تا نخوابيدن ديشب جبران بشه، به فکرم رسيد که مي تونم يه هديه بهش بدم. يه هديه که خيلي هم هديه بودنش پيدا نباشه که معاني عجيب و غريب پيدا کنه. يه هديه که جايگزين زيباتر و کوتاهتر کلمات طولاني بالا و کلمات نگفتني ديگه بشه!
اون روز از رنگاي فصلا حرف زده بود. از رنگ خاکستري و سکوت زمستون که غمگينش ميکنه. از صداي تابستون و رنگهاي پاييز که شادش ميکنه. اتفاقي هم حرف يه شاعر نازنين پيش اومد که فهميدم چقدر دوسش داره. همه اينا رو کنار هم گذاشتم و دوباره تخيل و ذوق کادو سازيمو بيدار کردم! هوا تاريک شده بود که رفتم خيابون ميرزاي شيرازي عزيز و کلي دنبال چيزاي کميابي که فکر کرده بودم گشتم و در کمال نااميدي همه‌شونو دقيقا پيدا کردم. شايد چند روز ديگه گفتم هديه چه جوريه. ولي فعلا نميگم. امشب که مهمون اتاق منه و رو ميزمه. فکر می‌کنم رو اين يکي خيلي بهتر ذوق به خرج دادم. فيلمنامه بي تکلف تر و زيباتري داره!!! خودم که بازش ميکنم کلي کيف ميکنم! البته تا آخرشو نميتونم ببينم چون اونوقت بايد دوباره جمع و جورش کنم. اون رو ديگه خود نازنينش بايد باز کنه.
واي! ميدونين حرفهاي اون روزش خيلي غيرمنتظره بود. يعني خيلي زيباتر و انديشمندانه‌تر از اون چيزي بود که نااميد از خودم و دنیا تصور مي کردم. زيبايي و انديشه‌ای به رنگ خودش.
اميدوارم حالا که اينهمه کارامو جابه جا کردم و اينهمه ماجرا رو تعريف کردم فردا بياد و بتونم اين کادو رو بهش بدم! از دوستياي من، از دوست داشتناي ساکت و بي حصار من که چيزي جز ياد همين هديه‌ها نميمونه ...


هیچ نظری موجود نیست: