۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

«اون روز يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد!»



نازنين جان!
دوست عزيزم، فاصله ميون يه روز آفتابي و روزمره با يه روز باروني و ناب خيلي کوتاهه. به اندازه وزش يه باد و پيدا شدن ابراي آبي و کبود!
فاصله بين اميد و باور و شک و بي‌اعتقادي هم گاهي خيلي کوتاه ميشه.

من زشتيها رو بي رحمانه مي‌بينم، تا جايي که تو همچين جايي ميشه خودمو بي رحمانه ميبينم. نه با شادي و افتخار، نه با درد و رنج، با اميد و تمناي وزش باد، با اميد و تمناي بوي بارون و پنجره‌اي که به کوچه خيس عصر پاييز باز ميشه.
بارون رو تمنا ميکنيم و آخرش وقتي که هيچ کس نميدونه به کرشمه بر بام خونه‌مون ميباره ...

ديشب آرزو و تمناي باروني تو دلم بود که ميتونست تمام وجودمو آشوب بزنه. اما ديگه جرأت نداشت خودشو عيان کنه. يه جاي وجودم خوشو پنهان کرده بود. دلم پر از ناباوري و آرزو بود. پر از اميد و نااميدي. خودمو مجبور کردم که با اين همه يک ساعت پاي کارم بشينم. کار کردم ... کار ... کار ... کار ... انگار که ساکت و خاموش دعا ميکردم که شب هنگام بوي بارون به مشامم بياد ... پنجره ها رو باز کنم و بارون رو با تمام وجود در بر بکشم.

هیچ نظری موجود نیست: