رهگذر عزيز!
نوشتهتو از رو لطف نوشته بودي و باعث شدي برم و دوباره نوشته آخرمو بخونم. خوب اصلا قصد يکي به دو باهات ندارم. از قضا خيلي هم از آخر نوشتهت که کسي رو که حس کردي پشت نوشتهس کوبيدي خوشم اومد! من خودمم گاهي خودمو ميکوبم که اينطوري ميشه!
اما واقعا چه آدمي پشت اون نوشته س. اصلا کاري به اين موضوع ندارم که اون آدم خودمم يا نه، که اينو تو پاراگراف اول گفتم، ميخوام به کسي که اونطور چيزهايي تو ذهنش اومده بيشتر نزديک بشيم. هم تو، هم من. چون هم نارسايي نوشته من تو نفهميدن موقعيت خاصي که در نظر داشتم موثر بوده و هم نوع برخورد و شايد پيش ذهنيت تو.
Ɛ
برخلاف گفتهت نويسنده اون يادداشت دنبال گمشدهش تو آدمهاي جنس ديگه نميگرده. شايد زماني ميگشته. اما خوب کم کم انديشههاي گمشدهگي و نصف و نيمه و اينها براش کم معني شده! نه اينکه به خاطر توزرد در اومدن آدمها نااميدانه حس کرده باشه که نميتونه نميه گمشده خودشو پيدا کنه. نه. زندگي با انسانهاي ديگه رو ملموستر و دنياييتر و عاديتر ديده (نمگيم واقع بينانه تر يا بدبينانه تر). فقط فکر کرده تو فرصت کوتاه زندگيش که پر از بدبختي و کج و معوجياي مختلفه، پر از ناهنجاري و تصاوير زشته دنبال اتفاقهاي خوب و شاديبخش باشه. دنبال تصاوير زيبا! اصلا معلوم نيست اينا چقدر زندگيشو معني بدن و چقدر احساس رضايت از خود بودن بهش بدن. معلوم هم نيست که چقدر دنبال کاراي شخصيشه و چه چيزاي ديگه اي به زندگيش معني ميده. (حتما که نبايد مثل من خودشو فرو کرده باشه تو معماري!!!) اما کم کم پذيرفته که مي تونه با دوستي با اون آدمها شادي و لذت بيشتري از دقايقش نصيب ببره. و خوب حالا اين شادي و لذت مي تونه هزار جور ديده بشه و هزار جور زندگيشو رنگ کنه ...
Ɛ
شايد اون اينجا تاسفشو از اين موضوع بيان ميکنه که دست به دست هم داديم و داريم همه چيزو ماديتر ميکنيم. شکوه اساسيشم همون يادداشت شخصيت جيمز جويسه که نميدونم چرا بهش اشاره نکرده بودي (يا شايد اشتباه ديده بوديش). اون ميخواد رابطه معنويتر و عاطفيتري رو با دوستاي جنس ديگهش بسازه اما نمي تونه. نه فقطم به خاطر دخترايي که از دستشون عصبانيه. خودشم ميگه که« اين شايد فقط رياکاري منه براي بدست آوردن دخترها به شيوه خودم و با نااميدي ميگه که شايد دارم خودمو گول ميزنم که رابطه معنوي و نابي ميخوام. هممون در نهايت به چيز ديگهاي فکر ميکنيم. اساسا انگار فلسفه رابطه مرد و زن در نظربازي براي آميزش جنسي خلاصه شده!» اون از اين فلسفه که گاهي حسش ميکنه کلافهس.
اما خوب اگه بخوام درست تر ببينم و از شکواييه اون دورتر بشم، ميگم اون آدم تو فضاييه که يگانگي ناب احساسات و غريزه ها، يگانگي ناب جسم و جان، موضوع فراموش شدهايه. و از اون جايي که هميشه زور چيزاي عيني از چيزاي ذهني بيشتره، بخش عيني و جسمي ماجرا مونده و چيزاي ديگه روبنايي و ظاهري و رياکارانه به نظرش مييان. اون ميدونه که طبيعت و زيبايي رابطه با دوستاي جنس ديگهش مجرد و معنوي صرف هم نيست. اما وقتي تلاش ميکنه رابطهاي بسازه که آغاز و انجامش احساسات و عاطفه و معنويت خاص خودش باشه و ميونشم آميزش شکوهمند و زيبايي با تمام موجوديت کسي که دوسش داره، دوستش اونو نميپذيره و به شدت کنارش ميزنه.
خوب اين اتفاق به هرحال تلخه. البته براي اون که ديگه يه کم کنترل احساستشو بدست آورده اين تلخي بيشتر يه تلخي فلسفيه تا يه تلخي احساساتي و انساني.
تو اون دوستي معنوي که اون ديگه دنبال پاسخ گرفتن از کسي نبود. پس چرا به شدت پس زده شد؟ چرا؟
به خاطر اينکه دوستش معنويت و دوستيشو باور نکرده بود؟ يا به خاطر اينکه دوستش اينجور درگيريايي نداشته و عينيت و عشق ماديش براش جذاب نبوده؟ دليل دوستش هر چي بوده باشه باز اون يگانگي فراموش شده خر شخصيت ما رو چسپيده و تو اين کلافهگي سعي کرده به خودش بقبولونه که يه اتقاق خاص بين دو تا آدم به هزار تا دليل قابل درک ميتونه بيفته. همين. اينو ميگه، غمگين نميمونه و زندگيشو ادامه ميده.
باور کن زياد آدم پليدي نيست!
Ɛ
باز هم از لطفت ممنونم. شايد اصلا نوشتهم يه چيز ديگه شد! به هر حال آدم روحيهش تو روزهاي مختلف متفاوته البته خوب نوشته تو هم باعث شد که با دلواپسي بيشتري درباره اون آدم بنويسم. راستي چرا آدرس وبلاگتو برام نذاشتي که دست کم برم و نوشتههاي خودمو اونجا بخونم؟!
و يه چيز ديگه. من خيلي وقته که اصلا آدم بدبيني نيستم! بيخودي بهم انگ نزن! مشکلات روحي ناشي از عقده و خودبيني هم با دخترها ندارم! اين نوشتههام حاصل روحيه هاي خاصين و هدفشون هم چيز ديگهايه.
موفق باشي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر