۱۳۸۲ آبان ۲۳, جمعه

آدم يه اشتباهي ميکنه و بعد دلش نمي ياد هيچ کاريش بکنه!
از همون روز اولي که آدرس اينجا رو براي دوستام فرستادم اشتباه بزرگي مرتکب شدم. البته اينو خيلي زود فهميدم ولي دلم نيومد کاريش بکنم!
نوشتن با هويت مشخص براي آشناها مصيبت جانکاهيه! آدم دوست داره تو نوشته هاش کشف کنه، به حيطه هاي جفنگ و حل نشدني نزديک بشه، پيش بره، پس بره - اگه پيش و پسي وجود داشته باشه اساسا! - اما اونوقت بايد به پرسشهاي بر زبان اومده و بر زبان نيومده دهها نفر جواب بده. به شکل وحشتناکي بايد نگران تصور اونها از خودش باشه. چون ديگه کم کم شخصيتش کاملا پشت نوشته هاش گم ميشه. شايد مثل بيشتر نويسنده هاي واقعي!
اما خوب من حماقتم رو تو اين موضوع دست کم به خودم ثابت کردم! چيزي بالاتر از کمک کردن به از دست دادن آدمي که بي نهايت دوستش داشتم که وجود نداره. اونم آدمي به اون زيبايي ... . ديگه وقتي نوشته‌هام ناخواسته اين کار رو کردن چيزاي ديگه چقدر ميتونن اهميت داشته باشن؟ خودم هم ميدونم که اين نوشته‌ها راه به هيچ دهي نمي برن. حتي راه به شخصيت حدودي خودم هم نمي برن. شايد فقط بيان ضعيف همين «راه به هيچ دهي نبردن» باشن. با وجود اين وقت کمي که تو زندگيم براي نوشتن مونده دوست دارم آداب و سبک خاصي رو براي نزديک شدن به بخشهايي از زندگي پيچيده ياد بگيرم. اين نوشته‌ها تلاشاي منقطع و شتابانمه ميون کلي گرفتاري ذهني و واقعي.

Ɛ

يکي از داستانهاي کوتاه جيمز جويس که خيلي وقت پيش خوندمش - و هر چي سعي کردم نتونستم پيداش کنم - خيلي صريح و قاطع تموم ميشد. شايد بر عکس بيشتر داستانهاي ديگه‌ش. فکر ميکنم همون وقت هم اين صراحت و آشکار بودنش تو ذوقم زد. اما اونقدر که موضوع جدي و دقيق بود هنوزم گاه و بيگاه يادش مي‌افتم و بعد از سه چهار سال يه همچين چيزي يادم مي ياد :
شخصيت اصلي داستان که مرد ميانسالي بود، بعد از اتفاقات خاص داستان که براش افتاد (و خوب حدس زدنش خيلي هم سخت نيست!) اومد تو اتاقش و تو دفترش يه همچين چيزي نوشت : دوستي با زنان هرگز ممکن نيست. عشق ميان مردان هرگز ممکن نيست.

Ɛ

شب شده بود و خسته پشت کامپيوتر نشسته بودم. چند روزي بود نميتونستم شبا کار کنم. شايد يه کم ذهنم تمرکزش رو از دست داده بود. بيحوصله شاخه عکسا رو باز کردم. عکس يه مدلي رو که از قيافه و اندامش خوشم اومده بود باز کردم و يکي دو دقيقه نگاهش کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم واقعا ديگه انتظاري بيش از اين از زنها و دخترها ندارم. بيخودي يه مدت خودم و ديگرانو اذيت کردم. خودشونم اينو پذيرفتن اونوقت من اين همه پادرهوا موندم! خوب تو اين زندگي پر ماجرا و پر اومد و رفت، پر از بدبختي و پر از فرصت شادي، گاه و بيگاه افسون پيکرها و چهره هاي زيبا و جذاب ميتونه رنگي به زندگيهامون بزنه. حالا بخشي از اين جذابيت و زيبايي و معيارهاش عمومي و مشترکه و بخشيش هم شخصي و فرديه و به احساسات و سرشت خاص هرکس برميگرده. ساده تر بگم امکانات مختلفي تو زندگي هست. گاه و بيگاه هم مي تونيم از اين امکان هستي بهره بگيريم. حالا اينکه هر کي چقدر و چه چوري موضوع رو با عاطفه و احساسات آميخته مي کنه و نوع لذت و شايد شاديش رو تغيير ميده در اصل موضوع تفاوت زيادي ايجاد نميکنه : جذابيت چهره ها و اندامهاي زيبا و اشتياق به نزديکي و درهم آميخن و يگانگي با اونها.
هي اومدم کلمه روح رو وارد جملات بالا بکنم ديدم نقض غرض ميشه! بحث همينه. ديگه نميتونم روح دوست داشتني‌اي رو تصور کنم. اصلا انگار اصالت و استواري يگانگيها و زيباييهاي جسمي خيلي بيشتر از اون کوفتاييه که کلي ازش حرف ميزديم. حالا اگه بشه با خاطره مبهمي که ديگه معلوم نيست از کجا داريمش(!) روح زيبايي در يگانگي پيکرهاي زيبا پيدا کنيم که همونو پايه يه جور بهره مندي و لذت و تعالي روحي بکنيم باز اين موضوع نقض نميشه!

Ɛ

پسر با خودش ميگفت موضوع خيلي ساده‌س. اصلا دليلي وجود نداره که بخوام بازم پيشش برم. اصلا دليلي نداره که بخوام دوباره بهش فکر کنم. درسته که خيلي زيبا و دوست داشتنيه. ولي اون منو نمي‌پذيره و دلايل مختلفي ميتونه داشته باشه که ربطي به من نداره. يه آدم که نمي تونه در يک لحظه به همه پاسخ مثبت بده.
- اما مگه من ميخواستم اون منو انتخاب کنه؟
اما مگه من ميخواستم بعد از اين حرفهاي بي‌ربط و پراکنده همبستر بشيم؟
راستي اگه اينا رو نمي خواستم پس چي مي خواستم؟

- نميدونم ولي حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که از اول ميخواستم بفهمه که من دنبال اين خدمات از طرف اون نيستم! حتما يه چيز ديگه‌اي بوده که من اميد داشتم بفهمتم.
چه مسخره! هي برميگردم سر جاي اولم! خوب حتما چيز ديگه اي نيست و در واقع با وجود اينکه ميخوايم خودمونو گول بزنيم که هست نميتونه وجود داشته باشه که اونم منو نفهميد!

- به هر حال ديگه نبايد برم پيشش. بهتره هر دومون راحت زندگيمونو بکنيم. اما اگه بعد از يه مدت دوباره براش جذاب شدم و برخوردي پيش اومد و دوباره با اشتياق و خنده باهام حرف زد ديگه عصباني ميشم. براي يه بارم که شده برافروخته ميشم و ميگم : ميدوني چيه؟ دوستي دختر و پسر اساسا غير ممکنه. به همين خاطرم من هيچ کاري باهات ندارم. حتي اگه اينجا جلوم شروع کني به درآوردن لباساتم من حتي دست هم بهت نمي زنم. رابطه با شماها يا يه چيزي ميشه که شبها دستمون رو بندازيم تو دست هم و رو شونه هم بخوابيم يا نه بايد با شدت مزاحما رو از خودمون دور کنيم که يه وقت تداخل ايجاد نشه. حالت ديگه اي ممکن نيست. خوب شما نهايتا همين دو حالت تو ذهنتون تعريف شده. يکي رو وحشيانه مي رونيد فقط به خاطر اينکه اوني نبوده که دلتون به خاطرش وا بره و همين که اون يارو پيداش شد همه چيزتون زير و رو ميشه و اصلا تموم ميشين! من با تو دنبال چيز ديگه اي بودم که با دستاي خودت خفه ش کردي و کشتيش. ديگه حتي يادمم نيست چي بود! پس حالا راهتو بکش و برو. من کاري با تو ندارم.
باز با خودش گفت نه اينجوري بده. چه دليلي داره اعصابشو خورد کنم.
- فقط بهش ميگم که ميدوني يه پسر هر چقدر هم که تلاش کنه يه دختر و پسر نميتونن با هم دوست بشن. چون يا دختره اصلا حوصله اين حرفها رو نداره و فهميده خبري نيست و دنبال چيز ديگه‌ايه يا اگه از قضا اشتياق زيادي هم داشته باشه پسره رو باور نميکنه ... شايد چون در واقع اين فقط رياکاري پنهان ما آدماييه که نسل به نسل ياد نگرفتيم راحت زندگي کنيم. من ديگه نگاهت نميکنم. خداحافظ.

پسر زيادم غمگين نبود. به اين اتفاقات عادت کرده بود. اما خوب اينا فقط خيالبافياي نااميدانه‌ش بود.
دختر ديگه هرگز به اون نمي خنديد و اون هرگز فرصتي پيدا نميکرد که اين حرفها رو به زبون بياره. مي بايست تو خودش هضمش کنه و به فکر ادامه زندگيش باشه. اين رو خيلي خوب ميدونست. روز آخري هم که با لبخند به دختره سلام کرد و فهميد که ديگه نبايد اين کار رو بکنه يه روز آفتابيه آفتابي بود و هيچ کسي هم بارون رو انتظار نميکشيد.



هیچ نظری موجود نیست: