۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۰, شنبه

يکي دو سال پيش دختري داستاني رو که تو سالهاي نوجوانيش نوشته بود بهم داد که بخونم. قرار بود کاغذ رو بهش برگردونم اما کاغذ پيش من موند! ديروز پريروز يه دفعه نگاهم به کيف قديميم تو کمد افتاد. ياد اون داستان افتادم که تو جيب اون کيف جا مونده بود.
وقتي اولين بار اين داستان رو خوندم خيلي جا خوردم. آخه اصلا انتظار نداشتم اون دختر تو اون سن چنين چيزي نوشته باشه. شايد اين داستان و اون آدم مقدمه اين شدن که من سعي کنم درمورد آدمها به خاطر ظاهرشون و کارهاي ظاهريشون قضاوت نکنم. يا شايد بهتر بگم با کسايي احساس نزديکي کنم که ممکنه هيچ شباهت ظاهري به من نداشته باشن. هنوزم که گاهي تو دانشگاه با اين آدم ميشينم بعضي از دوستام تعجب ميکنن که فرهنگ با اين جور آدماي جلف و عياشي (نقل به مضمون!) که هيچ شباهتي بهش ندارن واسه چي اينقدر همراهي ميکنه.
چي بگم؟
فقط همينو بگم که بيشتر از همه خود من دهنم باز موند وقتي فهميدم که پدر اين دختر يک اعدامي سياسي بوده!
و جالبتر اينکه دختر هيچ چيز در مورد گروه و جهت گيري پدرش نمي دونست. منم که فقط يه عکسشو ديدم چيزي دستگيرم نشد. آخه شايد امروز دختر راهي رو تو زندگيش انتخاب کرده که مي تونه اصلا به اين موضوع فکر نکنه که پدرش به خاطر چه کارا و چه انديشه‌اي اعدام شده. اون فقط ميخواد زندگي کنه ... زندگي‌اي که نهايت سعيشو ميکنه تا شاد و زيباش ميکنه.
زياد حرف زدم. داستان رو بخونيد. البته باز اينو بگم که من نمي‌تونم در برابر ميلم به تغيير دادن بعضي جمله‌ها و کلمات براي زيباتر شدن متن وايسم. با عذرخواهي از نويسنده عزيز اين داستان زيبا رو بهتون تقديم ميکنم :




اين مهم نيست که آدمها بودن يا نبودن يا تاريخ بود يا نبود و اين هم اصلا مهم نيست که مسيح بود يا نبود. پهناورترين علفزار زمين، طلايي طلايي تو يکي از تابستونها زير نور آفتاب برق ميزد و زندگي جريان داشت. وسط اين دشت رودي بود که مثل علفزارها، مثل خاک، مثل رنگ حيوونا و مثل آفريقا قهوه‌اي بود. تو اين رود يه عالمه تمساح زندگي مي‌کردند. تمساحها صاحب رود بودن و هميشه منتظر بودن تا گورخرها، گاوهاي وحشي، بوفالوها و غزالها براي خوردن آب بيان لب رودخونه و بي درنگ اونا رو شکار کنن و بخورن. اما ميون اين همه تمساح يکي از اونا بود که با بقيه فرق داشت.
يه روز يه عالمه غزال براي خوردن آب اومده بودن لب رودخونه. تمساحه فهميد. آروم آروم شنا کرد و از ميون ني هاي بلند تا نزديک يکي از غزال ها رفت. غزال سرش رو تو رود کرده بود و داشت آب مي خورد.
.
.
اون روز هم چند تا از غزالها طعمه تمساحها شدن و بقيه شون رفتن.
فردا دوباره سر و کله غزالها پيدا شد و تمساح اون غزال رو شناخت. هنوز پاهاي کشيده و زيباش از خاطر تمساح نرفته بود. تمساح به آرومي روي آب سر خورد و به غزال نزديک شد. چشمهاي سياه و درشت غزال با همه چشمهاي زندگي تمساح فرق مي کرد.
از روز بعد غزال فهميد که تمساحي هست که بهش نزديک ميشه و نگاهش ميکنه. از روز بعد تمساح فهميد که غزال ميدونه اون بهش نزديک ميشه و نگاهش ميکنه!
و از اون به بعد شب که ميشد تمساح نرم و بي صدا از بقيه تمساحها دور ميشد.
.
.
چند روز بعد غزال ديد که تمساح اشک ميريزه.
اون شب غزال به پهلوي پدرش تکيه داد و به ماه چشم دوخت. عکس ماه تو چشماي غزال افتاده بود.
روز بعد غزال آروم آروم تا لب رود رفت و منتظر موند. تمساح به نرمي روي آب سر خورد و جلو اومد. سعي کرد آرواره بزرگش رو زير آب پنهان کنه تا به نظر غزال ترسناک نياد. مي خواست دستش رو دراز کنه و دست غزال رو لمس کنه اما دستاش کوتاه بودن.
تمساح فقط مي تونست غزال رو نگاه کنه.
غزال آروم آروم قدم به درون رود گذاشت و به تمساح نزديک شد. قلب تمساح تند تند ميزد. غزال به تمساح نزديک و نزديکتر مي شد. تمساح عقب ميرفت چون محبت کردن به غزال رو بلد نبود.
اما غزال خودشو به تمساح نزديک کرد و ايستاد. خودش رو به تمساح سپرد.
تمساح به نرمي گلوي غزال رو ميون آرواره‌هاش گرفت اما غزال هيچ کاري نميکرد.
تمساح آرواره هاشو به آرومي فشرد و چشمان غزال بسته شد.
اون شب تمساخ تا صبح گريه کرد.

هیچ نظری موجود نیست: