۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

آنکه مي گويد دوستت مي دارم
خنياگر غمگيني ست
که آوازش را از دست داده است.
اي کاش عشق را
زبان سخن بود.
.
.
امشب حسابي احساس تمساح بودن کردم.
تمساحي با آرواره زشتي که زير آب پنهون نميشه. تمساحي با دستاي کوتاهي که نميتونه هيچ کس رو به آغوش خودش نزديک کنه. تمساحي که هيچ توان و امکاني براي بيرون ريختن اونچه که تو دلش هست نداره.
احساس تمساح بودن خيلي احساس تلخيه.
.
.
اما خوب آدم وقتي احساس تمساح بودن ميکنه چيزاي تلخي رو ميفهمه که خيلي کمکش ميکنن. ميفهمه که ديگران هيچ تقصيري ندارن که روش حسابي نکنن ... هيچ تقصيري ندارن که ازش نااميد بشن ... هيچ تقصيري ندارن که فراموشش کنن.
همه اين اتفاقات تو اين زندگي دور و دراز تقصير هيچ کي نبوده جز خود تمساح!
.
.
اما واقعا چرا آوازم رو از دست دادم؟
چرا حتي نااميدانه «دوستت ميدارمي» هم بر زبان نمي يارم؟ چرا دوست داشتن از هيچ حرکت و حرف و نگاهيم پيدا نيست؟
چرا توان نزديک شدن و زندگي کردن رو از دست دادم؟
يعني واقعا همه تقصيرا گردن منه؟
چقدر از اين بي آوازي به اتفاقايي برميگرده که ناسزاوارانه تو اين رابطه برام افتاد؟
چقدر به اتفاقاتي برميگرده که تو سالهاي گذشته زندگيم افتاده؟
چقدر به دور بودنمون از هم برميگرده؟ منظورم دور بودن ديگران از شخصيت عجيب و غريب و کج و معوج و تک افتاده و مهجور منه؟
اما مگه دوست داشتن نمي تونه همه اينها رو بشکنه؟
شايد در واقع نه دور بودنها و رنگ به رنگياي ظاهري خيلي مهمن نه اتفاقات دور ... که واقعه تلخ فقط اينجاست که تو ضعيف و رنجور اين دوستي رو شروع کردي و اتفاقات تلخ کوچيک زودي توان و نيروتو ازت گرفتن. اتفاقات تلخ کوچيکي که تجربه هاي تلخت ناخودآگاه تو قلب بيمارت بزرگش کردن و روحت رو ترسان و ضعيف، قلبت رو سرد و زبانت رو خاموش کردن. يا اينکه ديگه هيچ زميني در برابر خودت نمي بيني که روش راه بري ... اونم با اين وضع و حال بيمارگونه ... که فقط يه دره بزرگ در برابرته.
اما يه چيز ديگه‌م هست ...
اونم اينکه اونقدر که دنياهات خودساخته و شخصيه که خودت هم ميدوني که جاش نيست کسي رو به زور داخلش کني.
اونقدر عاشقانه هات خنده دار و مسخره و بي جذابيته که خودت هم ميفهمي که بهتره تو فضاي اطرافت آزادش نکني.
گرچه دوست داشتن و دوستي نابي ميتونست بر فراز همه اينها راه خودش رو بره اما ...
.
.
اين صغري کبري ها فقط براي يادآوري خودم بود.
تنها چيز مهم اين وسط اينه که خيلي خوب و منطقي فهميدم که با اين وضع و حال من ديگران هيچ تقصيري ندارن که خيلي ساده از کنار من بگذرن. تازه تا همين جاشم خيلي لطف کردن که منو ... گنده گوييهاي مکتوب و سردي و سکوتم رو تحمل کردن ...
منم يا بايد آروم آروم خودمو رنگ ديگه اي بزنم ... يا پر بکشم و برم يه جايي که دوستي يگانه‌اي بتونه همه اين بيگانگيها رو بخنده!
.
.
احساس تمساح بودن خيلي احساس تلخيه.
اما وقتي حس ميکني که خودت يه تمساحي مي فهمي که دوستت چقدر خوب بوده و هست.
من تمساحيم که مي دونم دستي براي دراز کردن ندارم.
مي دونم محبت يا در خاطرم نمونده يا ترس خورده کنار زده شده.
مي دونم که زبان دوستم رو نياموختم.
و به غير از اينها برخلاف تمساح بيچاره اون قصه مي دونم که هرگز نبايد کاري کنم که شب تا صبح به خاطرش گريه کنم. براي همينم فقط به آهوي نازنين و بينهايت زيبا نگاهي ميندازم و راهمو مي کشم و ميرم ...
راهمو مي کشم و ميرم و فقط خدا مي دونه که غمگينم يا نه ...


هیچ نظری موجود نیست: