۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

تو روزهاي خوب اول دوستيمون يکي دو بار وقتي ازش خداحافظي ميکردم، بهش گفتم : به قناريا سلام برسون!
يه بار پرسيد منظورت چيه و من از جواب دادن طفره رفتم.


وقتي بعد از يه مدت که فراموشش کرده بودم باز باهاش حرف زدم، گفتم : يادت مياد موقع خداحافظي چي بهت مي‌گفتم؟ گفت : نه. گفتم : اما من مطمئنم که اينو به تو مي‌گفتم. وقتي باز اون جمله رو گفتم، پرسيد : منظورت چيه و من گفتم اين تصوير رو يه شعر تو ذهنم ساخته.


چند روز پيش که پس از مدتها با هم حرف مي‌زديم و دوستيمون حسابي تو سوءتفاهم و سردي افتاده بود نميدونم چي شد زد به سرم باز موقع خداحافظي گفتم : به قناريا سلام برسون.
شايد تو اون روزها و تو اون مکالمه کوتاه هيچ حرفي ازش نشنيده بودم که کمکي به دوستيمون بکنه جز همين که تو پاسخ اين حرف من گفت : حتما.


.
.


ديگه عادت کردم به اينکه خيليا تصاوير زيباي زندگيمو فقط به کج فهمي و حماقت تعبير کنن. اما هر نظري که ديگران داشته باشن گاهي کوچکترين کلمات خيلي برام دلپذيرن. مثل همون کوچکترین نگاهها، اشتیاقها و لبخندها که دوستیمونو شروع کرد. يادمه يه بار ديگه‌م در پاسخ کلي از حرفهاي من، جمله اي گفت که فقط از دو کلمه تشکيل شده بود. اما هوش و ظرافتش تو انتخاب اون کلمات منو حسابي متعجب و شاد کرد. کلماتي که هيچ معناي خاص و سنگيني نداشتن اما پشت اونها دختر زيبايي ديده ميشد که خيلي باهوش و مهربون بود. دختري که گرچه نميتونست روحشو خيلي تحت تاثير دوستيمون قرار بده، اما دوستيمون براش باارزش بود.

هیچ نظری موجود نیست: