۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه

ميخواستم ذهنمو جمع و جور کنم که چيزي براش بنويسم ... مي ترسدم باهاش تماس بگيرم ... آخه ميترسيدم باز حس کنه که من به فکر خودم و حق و حساب کشيدن از اونم و فقط اينطوري حالشو بدتر کنم ... ميترسيدم نتونم بهش بباورونم که من فقط دلواپس و نگران آدميم که دوسش دارم ... که فقط ميخواستم حالشو بپرسم و مطمئن شم که اگه اين وسط کمکي از من هم ممکنه دريغ نکردم ...
واي ...
چقدر سخته!
.
.
خيلي خسته بودم ...
گفتم بشينم و يه کم استراحت کنم شايد بتونم چيزي بنويسم که بيانگر اين احساسي باشه که شايد اصلا به من ربطي نداره ...
خوابم برد ... اما چه خواب وحشتناکي.
وقتي بيدار شدم تمام وجودمو اضطراب و درد گرفته بود ... سرم درد مي کرد ... معده‌م مي‌پيچيد و ميخواستم بزنم زير گريه ...
نميدونم شايد تمام مدت خوابشو ديده بودم ...
از ضرب سردرد حوصله هيچ چيز و هيچ کس رو نداشتم ...
خدايا! يعني من براي کسي که دوسش دارم هيچ کاري نمي تونم بکنم؟ ...
يعني هر کار من فقط نشان دهنده علاقه و تلاش من براي نزديک کردن خودم به اون و بدست آوردن اونه؟
واي خدا اين خيلي نامرديه ...
هيچ حرفي به ذهنم نمي رسيد که بتونه بيانگر اين احساسم نسبت به اون باشه ... اصلا فکرم کار نمي کرد ...
اما با اين وجود گفتم نميشه ... من بهش زنگ مي زنم ... بالاخره احتمالا اين احساس و اين رنج يه چيزي تو لحن و حرفهاي من جا ميذاره که بفهمتم و براش شادي بخش باشه ...
اين شد که يه دل شدم که بهش زنگ بزنم
اما ...
چند بار شماره‌شو گرفتم ... اما فقط صداي بوقهاي لعنتي اومد و هرگز صداي تسلي بخشش رو نشنيدم ...
.
.
واي خدا ...
چقدر که من ناتوانم!
چقدر که دست و پاي من بسته س!
چقدر که من دورم! ...
حالا که اينطوره تو کمکش کن ... تو کمکش کن ... تو دوباره شادش کن ... تو دوباره زنده‌ش کن ...
من اين وسط هيچ چي نمي خوام. قول مي‌دم ... هر چقدرم که سخت باشه.

هیچ نظری موجود نیست: