۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۱, چهارشنبه

يه صبح ديگه شروع شده. فکر ميکنم اگه برم دانشگاه و بعضي دوستامو ببينم خيلي حالم بهتر ميشه. اما نمي تونم. آخه مجبورم برم سر کار. هفته پيش به خاطر بيماري اصلا سرکار نرفتم.
واي اين جور وقتا چقدر سر کار رفتن سخته؛ رفتن تو يه محيط بيگانه با احساسات زندگي.
و مطلب وحشتناک همينجاس که انگار کم کم هر چي بزرگتر بشيم و فضاهاي زندگيمون عوض بشه ديگه هيچ کس و هيچ چيز اينجور وقتا کمکمون نمي کنه. که اگه تو دانشگاه مي توني با همراهي کردن با چند تا آدم يا با راه رفتن دور يه حوض پرآب احساس زندگي کني، ديگه هرگز تو محيط کارت از اين خبرا نيست. چقدر رفتن تو زندگي واقعي تلخه. کاشکي فرصت سر کردن تو اون خواب زيبا رو ازم نميگرفتي ...

هیچ نظری موجود نیست: