۱۳۸۲ خرداد ۲, جمعه

چند روز پیش رو اعصاب دوستم راه رفته بودم!
وقتی اتفاقی همدیگه رو دیدیم، سعی کردم در مورد دوستیمون حرف بزنم تا شاید بیشتر همدیگه رو درک کنیم. تا شاید یا دوستیمون بهتر بشه یا اگه کم کم داریم از هم دور می‌شیم همدیگه رو فهمیده باشیم.
حالش خوب نبود و توان حرف زدن نداشت. درکش میکردم. یه کم که حرف زدیم خواهش کرد ادامه ندیم. قبول کردم. منم دیگه اصراری برای حرف زدن نداشتم.
هر چند که حرف زدن رو بی نهایت دوست دارم و حس میکنم حرف زدن دو موجود با هم در لحظات سخت خیلی زیباس و نشانه انسانیتشونه؛ اما دوستیها در نهایت به کمک تصمیمها و کارهای بزرگ شکوفا میشن نه به کمک همنوایی زیبایی شناسانه حرفها!
چند دقیقه در مورد چیزهای عادی تر و خوبتر حرف زدیم. اما انگار اونقدر کلافه بود که هر جوری بود می خواست بره. گفت من چند جمله میگم و میرم. تو هم حرفهاتو برام بنویس.
وقتی رفت چند بار حرفهاشو مرور کردم.
می بایست به خیلی چیزا فکر میکردم ...
تو همون دقایق شروع کردم به نوشتن و تند و تند هفت هشت صفحه سیاه کردم. اما وقتی دست کشیدم دلیلی برای فرستادن اونها برای دوستم نمی دیدم.
حس میکردم دوستیمون با نیرویی که هر دومون بخوایم و بگذاریم قویتر میشه و اگه این هر دو نباشن هیچ کدوم از این حرفها ضرورتی نداره!
.
.
بخشهای از این نامه فرستاده نشده رو اینجا می‌یارم. بخشهایی که جنبه عمومی تری داره. بخشهایی که در امتداد نوشته های قبلیمه.
شاید دوستم هم اینجا رو بخونه. اما حس میکنم نوشتن تکه هایی از اون نامه اینجا خیلی زیباتر از اون بود که اون چنان نامه بلند بالایی رو برای این دوست نازنینم میفرستادم.
از اینها گذشته بیچاره دوستم عادت کرده که هر چیز بیجایی رو اینجا بخونه. امیدوارم ازم ناراحت نشه.
.
.


...
...
...
من اصلا با سکوت تو – سکوتت تو جمعها یا کنار من – مشکلی نداشتم. از قضا من سکوت رو بینهایت دوست دارم. تازه خود من که صد برابر تو ساکتم!
شاید منظورم از سکوت اصلا این نبود ... شاید یه جور فقدان و دریغ بود یا یه جور شتاب و گریز که مجال حرف زدن به کسی نمی‌داد ... شایدم یه چیزی مثل واژه سکوت تو این شعر بود :


سکوت آب
میتواند
خشکی باشد و فریاد عطش؛
سکوت گندم
میتواند
گرسنگی باشد و غریو پیروزمند قحط؛
همچنان که
سکوت آفتاب
ظلمات است.
اما سکوت آدمی
فقدان جهان و خداست :
غریو را
تصویر کن!


.
.


نمیدونم چی بگم! آخه شاید همه چیز رو همون جمله احمقانه ... رقم میزنه که گفت «ته همه مشکل آدمها با هم فقط یه آره یا نه وجود داره.»
وای! چقدر وحشتناک!
من نهایت سعیمو کردم که بی پاسخی رو تاب بیارم.
باور کنم که «نه»ای در میان نیست و میشه به دوستی به هر شکلی که باشه دل داد و شاد بود. که اینها شاید فقط حاصل مسخره گیهای اخلاق و آدابمونه ...
اما انگار شکست تو این راه محتومه و من تنها سعی میکردم خودمو به ندیدن بزنم.
مگه یه آدم چقدر میتونه بی‌قطعیتی رو، مرزهای وحشتناک رو (مرزهایی که گذر ازشون رابطه رو سرد میکنه)، دریغها رو و جمعهایی رو که گاهی بودن توشون سخته، تحمل کنه؟ ...
امیدوارم این آخری ناراحتت نکنه و درکم کنی! امیدوارم اونقدر درکم کنی که بدونی من پذیرفتم که رابطه ما هرگز به گونه‌ای نبوده که بخوام به زندگیای تو فکر کنم یا حسادت کنم. اما مگه خودتم همینطور نیستی که گاهی نمیتونی یه جاهایی باشی؟ آدم هر چقدرم که آزاداندیشی رو تو وجود خودش شکوفا کنه و زیبا بدونه بازم راحت تره بعضی وقتا بعضی فضاها رو لمس نکنه و بره ...


.
.


میگی تو هم باید حرف بزنی ...
راست میگی!
من میدونم که خنیاگریم که آوازم رو از دست دادم!
اما شاید نهایت سعیمو میکردم دوست داشتنم رو اونقدر درونی و ساکت و کم حرف بکنم که با این شرایطی که تو روح تو هست دوستیمون هرگز به یه مشکل یا فاجعه برامون تبدیل نشه. من تلخی این اتفاق رو یه بار با تمام گوشت و پوستم حس کردم و شاید به همین خاطره که خیلی کمتر از اون چیزی که حتی شایسته یه دوستی عادیه حرف میزنم و به لحظات دل میدم. که شاید حاضر نیستم به امید دور نابتر شدن دوستیمون کاری بکنم که ممکنه به یه فاجعه منجر بشه ...


.
.


آره! شاید واقعا من کم آوردم.
شاید من شکست خوردم.
شاید دارم کم آوردنم تو آزادانه دوست داشتن رو به حساب بیگانه‌گی تو با خودم میگذارم.
اما منم تقصیری نداشتم.
واقعیت تلخ اینه که انگار نمیشه با اون تناقض اساسی کاری کرد.
انگار اشتیاق یکی و ناچاری دوست خوبش تو کارها و دریغهاش آخرش آدم رو از پا میندازه ...
آخرش آدم رو با رنج بسیاری پرواز میده ...
من چی میتونم بگم؟
وقتی شاید در واقع مشکل با تو نیست. که شاید من دنبال ردپاهای اشتیاق و دوست داشتن تو رفتارت بودم. کاری که قرار نبوده بکنم.
اه!
انگار من هم آخرش فقط باید به این فکر کنم که از کسی یه جواب «آره» بگیرم و همه رو فراموش بکنم و سر بکنم تو یه رابطه‌ای که ممکنه بعد از یه مدت فقط یه زندون بشه.
بیش از همه برای خودم متاسفم!
اما شاید باید به جستجوی پاسخی باشم که با دید بلند و روشنی داده شده و نگاه میشه .. پاسخی که فهمیده باشیم که زندگی حکم میکنه که سیال و پویا و آزاد بدونیمش ...
پاسخی که اینقدر با این فرهنگ عزیزمون سنگین نشده باشه.
که انگار هر کی پاسخی میده سندی برای تمام عمرش قراره امضا کنه!
...
...
...


هیچ نظری موجود نیست: