۱۳۸۲ اردیبهشت ۲۷, شنبه

انگار که تو تمام اين مدت همديگه رو دوست داشتيم اما به خودمون قبولونده بوديم که نبايد به هم فکر کنيم!
انگار که ناگهان حس کرديم ميتونيم آزاد باشيم ... مي تونيم دوست داشتنمونو آزاد کنيم ... مي تونيم به زيباترين چيزها فکر کنيم.
که ديگه نه من به خاطر کسي مي بايست بمونم نه تو.
.
.
روز اول هفته رو بد شروع نکردم. عصر از خونه زدم بيرون تا هوايي بخورم و بتونم کارامو شروع کنم. يه بستني خريدم و عين بچه‌ها تو خيابون گرفتم دستم و خوردم. چند دقيقه‌اي اون دو سه تا کتابفروشي رو که تو هم دوست داري نگاه کردم. بعد که ميخواستم برگردم به نظرم اومد تو خونه نبودنت رو احساس ميکنم. گفتم نبايد دلتنگي قدرت کار کردنو ازم بگيره. اين شد که رفتم و تو ايستگاه اتوبوس سر خيابونمون نشستم. اتوبوسا پشت سر هم از جلوم رد ميشدن. ايستگاه از آدما خالي و دوباره پر ميشد. اما من همينطور نشسته بودم. يه کم که گذشت حس کردم ديگه نبودنت ناراحتم نمي‌کنه. برگشتم خونه و به هر ضرب و زوري بود ساعت هشت اولين خط رو کشيدم!




هیچ نظری موجود نیست: