۱۳۸۲ خرداد ۴, یکشنبه

ديروز روز خيلي بزرگي بود.
ديروز پس از روزهاي بسيار و بسيار، احساس انسانيت و بزرگي، زيبايي و اراده کردم.
آره! همه اينها رو احساس کردم. همه اينها رو ...
و در کنار همه اينها؛ يا در نتيجه همه اينها؛ يا در تداوم همه اينها؛ احساس استواري امن زمين زير پايم و احساس زيبايي شب!
.
.
من ديروز در تمامي اين لحظات درد ميکشيدم!
ديروز در تمامي اين لحظات از درد به سختي راه مي رفتم.
اما اين هرگز باعث نشد که توان ساختن و ظرفيت پذيرا شدن اين زيباييها رو نداشته باشم.
چه بسا که همين درد باعث شد دست به چنين عصياني بزنم ...
شايد همين درد باعث شد اين زيبايي رو در وجود بيارم ...
و چقدر که حاصل اين عصيان زيبا بود ...
زيبايي آميخته با اطمينان و پذيرش.
اين بار با يقين مي‌تونم بگم که اين زندگي زيبا هر چقدر هم که گذرا باشه و هر چقدر هم که غيرمنتظره فراموش بشه، به خاطر همين عصيان و همين زيبايي، تا هميشه در خاطرش خواهم داشت.
.
.
چگونه مني که هميشه اينقدر خودم رو زير بار نگاه واقع بينم خرد ميکنم ناگهان اين چنين احساس بزرگي کردم؟
شايد پاسخ خيلي طولاني باشه ... شايد لازم باشه روزها و روزهاي متمادي رو بازنمايي کنم. اما در همين حال ميشه پاسخ کوتاهي هم داد :
به خاطر آميزش دشوار انسانيت و عشق.
.
.
.
.
ديروز يک احساس دلپذير ديگه هم بهم دست داد.
توان ساختن آينده!
انگار که من واقعا آينده رو – حتي اگه اين آينده فقط ديروز بوده باشه – با رؤياهاي زيبا و نوشته‌هاي مظلومانه‌م ساختم.
ميدونين چرا؟
آخه انگار از چند روز پيش احساس بيگانگي و فراموشي دوستم تو وجودم رنج جانکاهي انداخته بود اما ديگه اصلا نمي خواستم اتفاقات ناگوار زندگيمو رنج آلود کنن.
خوب يه زمان اشتياق و لبخند و مهري زندگي زيبايي ساخته بود و کم کم حس ميکردم ديگه هرگز اينها رو نسبت به خودم نخواهم ديد ... احساس ميکردم همه اينها خيلي ساده در گذر اتفاقات و آدمها فراموش شدن.
اما نه ميخواستم بيخودي زيبايي دوستم رو تو ذهنم خدشه دار کنم؛
نه ميخواستم خودمو تو حسادت بندازم ...
نه مي خواستم روزهامو به خاطر از دست دادن اون زييباييها و به خاطر ريشه يابي چرايي تموم شدنشون کدر کنم.
اينجوري شد که نوشته هام کم کم به گفتگوم با آدمي تبديل شد که بي نهايت دوستش مي داشتم.
اما آيا آدم تازه‌اي تو زندگي من وارد شده بود؟ آيا اين آدم واقعا وجود داشت؟
نه هرگز ...
اصلا وقتي فکر مي کنم نمي دونم واقعا چرا اون يادداشت رو نوشتم که اينجوری شروع مي‌شد : « انگار که تو تمام اين مدت همديگه رو دوست داشتيم اما به خودمون قبولونده بوديم که ... ».
اما يه کم که نوشته هاي رو کاغذم رو بيشتر خوندم حس کردم پشت اونها روانشاسي آدمي نهفته‌س که ميخواد چيزي رو به دوستش نشون بده.
اينجوري شد که کم کم اين سبک رو فراموش کردم؛ نوشته هامو يه کم تغيير دادم و تا جاي ممکن انتزاعي و پيچيده و مبهمشون کردم ...
.
.
اين همه حرف زدم و اين همه ريا کاري هامو علني کردم ... حالا باور مي کنيد که اون يادداشت، همون يادداشت خيالي و بي ربط، حادث شد ...
باور ميکنيد که عصيان من آينده رو به همون زيبايي اون يادداشتها رقم زد؟
خودم هم باور نميکنم!
فارغ از اينکه آينده چگونه رقم بخوره ... فارغ از اينکه چقدر بتونيم به زندگيهايي که با اين همه رنج و درد مي‌سازيم دل بديم؛ اين نيروي زندگي وجودم بهم احساس خوبي ميده.
اين که با محبوبي خيالي عهد ببندي که هفته‌اي رو به زيبايي سپري کني و در پايان اون هفته تو تاريکترين شبها احساس عميق دوست داشتن تو وجودت آروم آروم شکوفا بشه ... اونم تو همون حالي که از زور درد به سختي راه ميري!
.
.
واقعا اين چند روزي که در گير و دار انسانيت و عشق بودم هيچ بدي در حقم نکرد. اون روز هم شايد اصلا باهام بد حرف نزد. اما وقتي گوشي رو گذاشتم بدون اينکه متوجه باشم معده‌م بينهايت درد گرفت.
هيچ حرف تلخي با هم نزديم ... حتي هيچ حرف تازه اي هم نزديم اما انگار احساس ناگواري تو ذهنم اومد ... احساس بزرگواري و انسانيت و عشق نسبت به کسي که هرگز پذيراش نيست و علاقه اي بهش نداره ... احساس بي ارزش کردن اينها ...
احساس دلسوزي و نگراني بيش از حد براي کسي که مي تونه خيلي ساده فراموشت کنه و خودش رو با زندگياي ديگه سرگرم کنه.
انگار ديگه ميتونستم به خودم بگم من نهايت انسانيت و عاطفه رو ابراز داشتم. ميتونستم به خودم بگم که ديگه رفتن من هيچ نشاني از خودخواهي و حماقت و بي‌وجداني توش نيست ...
با خودم گفتم من يک بار ديگه به خاطر اين آدم چنان کار بزرگي کردم و چنان اراده سهمگيني به خرج دادم که شايد حق داشته باشه که هرگز فکرش رو هم نکنه ...
و حالا شايد همه اينها پاسخ خدا باشه که بعد از اين همه منو به سوي زيبايي ميخونه ... که بعد از اين همه بهم اين احساس رو داد که انسانيت و اراده و زلالي هميشه بي‌پاسخ نمي‌مونه.
شايد تونستم يه کم توضيح بدم که چرا ديروز رو با احساس دلپذير انسانيت و عشق سر کردم ...
.
.
نميتونستم راه برم . دو جور قرص خوردم.
اما دردم ساکت نميشد ...
از اتاقم اومدم بيرون و رو مبل سالن نشستم ... يه کمي موندم ...
بعد يه دفعه تصمیمی گرفتمو بلند شدم و با همون درد برگشتم تو اتاقم ...!
شايد یاد يه تصوير خيلي بهم نيرو ميداد :
تصوير «ژولي» تو فيلم «آبي» که بعد از تکاپوهاي بسيار در يک لحظه تصميمش رو گرفت و گوشي تلفن رو بلند کرد ...
تصويري که بهم کمک کرد تصميم بگيرم و زيبايي اتفاق آني رو درک کنم ...
اتفاقي که گرچه در يک لحظه شکوفا شده اما در پسش روزهاي دراز عاطفه واقعي نهفته بوده.
عصيان من و اطمينان و پذيرشي که سرشارم کرد ...
.
.
خوشحالم که بعد از يه مدت باز نوشته‌اي سرشار از باور و اميد و دوست داشتن و شور نوشتم!
به هر حال زندگيهاي آينده هم اتفاقات خودش رو خواهد داشت و تلخيها و شاديهاش رو. و تو اين دنيا هميشه هر چيزي ممکنه، هم اينوري و هم اونوري!!
اما به هر حال من روز و شب زيبايي رو گذروندم که تا هميشه به خاطرش خواهم داشت.



هیچ نظری موجود نیست: