۱۳۸۲ اردیبهشت ۱۳, شنبه

حال و روز دوستم خوب نيست.
خدايا!
کاشکي مي دونستم چه کاري بهتره ...
کاشکي مي تونستم کاري بکنم ...
.
.
«گاه آرزو مي کنم زورقي باشم براي تو
تا بدان جا برمت که ميخواهي.
زورقي توانا
به تحمل باري که بر دوش داري،
زورقي که هيچ گاه واژگون نشود
به هر اندازه که ناآرام باشي
يا درياي زندگيت متلاطم باشد،
دريايي که در آن مي راني.»
.
.
«گاه آرزو مي کنم
اي کاش براي تو پرتو آفتاب باشم
تا دستهايت را گرم کند
اشکهايت را بخشکاند
و خنده را به لبانت باز آرد،
پرتو خورشيدي که اعماق وجودت را روشن کند
روزت را غرقه نور کند
يخ پيرامونت را آب کند.»
.
.
اما نه ... نميشه همينجور ناتوان و ترسان و سرد بمونم ...
بايد يه کاري بکنم ... يه کاري که مطمئن باشم حال و روزشو بدتر نميکنه ...
بايد اين کار رو بکنم!

هیچ نظری موجود نیست: