هر جوري بود از سر کار زدم بيرون ...
نه!
من گاهي اصلا توان پذيرش اين مرگ و روزمرهگي تلخ رو ندارم!
به خصوص امروز که قلبم درد ميکرد!
به خصوص امروز که ديگه براي تحمل نگاههاي بيگانه و سرديها؛ فراموشيها و بياحساسيها و نپذيرفتنها کم آورده بودم ...
کارم بد نيست. ولي گاهي وقتا آدم بايد ظرفيتهاي ناب زندگي رو لمس کنه و گرنه خيلي ساده ميميره!
.
.
تو دانشگاه لحظات و دقايق خوبي ساختم!
بعد نهارمو خوردم و اومدم کنار حوض کوچيکم ...
حوض کوچيکم شاد بود. حوض تک و تنهام جشن گرفته بود!
زير بارون فوارهش – که تا حالا نديده بودمش – دور محيط کوچيک تنهاييا وعشقهامون؛ گشتم و گشتم ...
شايد به خاطر من جشن گرفته بود ...
به خاطر من که گاهي ميتونم افتان و خيزان شادي و زندگي رو پيدا کنم ...
براي من که گاهي فکر کردن به آدمهايي رو که بهم فکر نميکنن رها ميکنم و ياد خودم ميافتم!
نوازش «انگشتاي بارونش» مرهم فراموشي و برخاستنم بودن ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر