۱۳۸۲ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

امروز قلبم درد ميکرد و باز هم تو نبودي!
امروز بدترين روز اين هفته خوب بود. نبايد بذارم اين حالم ادامه پيدا بکنه.
گرچه ديشب تا صبح کار ميکردم اما با اين وجود روز بدي شروع شد.
گاهي با خودم ميگم کاشکي تو زندگياي هم بيشتر وارد ميشديم ... کاشکي گاهي مي‌يومدي پيشم و تو اين سختيا کمکم مي کردي!
اما با اين همه تو اين لحظات - لحظاتي که عنان قلب و روح و حافظه‌م از دستم در ميره و درد تا عمق جونم ميرسه - تونستم آدم زيبايي رو نگاه کنم ... تونستم خودمو به روحش نزديک کنم ... تونستم تو روح خودم نقاشيش کنم.
اين نيرو رو تو بهم دادي.
اين نيرو رو از وقتي که تو رو ديدم پيدا کردم.
اين اتقاق شبيه اتفاقي بود که چندين ماه پيش برام افتاد. خيلي آشنا بود.
احساس اينکه آدم زيبايي در برابر تو و به خاطر تو هنگام راه رفتن ميرقصه!
البته اين بار همه چيز مبهمتر بود.
نميدونم چقدر درکم مي کني ...
اما اين آدم منو ياد تو ميندازه.
خورشيد که کم کم داشت گم ميشد،
دور حوض پر آب دانشگاهمون مي چرخيدم و وسط حوضو نگاه ميکردم ... يه لحظه که سرمو بلند کردم ديدمش که روي پله ها نشسته.
خيلي قاب زيبايي بود!!
تنها قاب زيبايي که میون این همه قاب زیبای امروز ميتونستم بهش فکر کنم!


هیچ نظری موجود نیست: