۱۳۸۱ بهمن ۸, سه‌شنبه

ديروز آسمون صاف بود و غمگين.
ديشب ميخواستم حرفهامو براش بنويسم. اما خودشو ديدم!
اول من حرف زدم. بعد با هم حرف زديم و بعدتر اون ادامه حرفهاشو گفت!
بعضي از حرفهاش پاک و ساده و سرشار از آزادي و زندگي بودن؛ مثل خودش، مثل خودش و نگاهش، مثل خودش و خنده‌ش.
امروز آسمون از صبح تا شب باريد.
.
.
برادرم گاهي بهم ميگه : «سعي کن همه چيزو با هم ببيني...»
راست ميگه بايد حواسم باشه که هم حرفهاي تلخي که شب قبلش شنيدم و هم حرفهاي ديشب هر دوشون وجود دارن. قرار نيست يه شب يه حرفهايي داغونم کنه و شب ديگه همه چيز رو از ياد ببرم. درسته که شادي بيشتر خوبه ولي اگه همه چيزو با هم نبينم و حواسم جمع نباشه حرفهاي ديشب که رابطه‌مونو از سوءتفاهم پاک کرد خودش موجب يه سوءتفاهم بزرگتر و طولاني ميشه. سوءتفاهمي که عاقبت به يه اتفاق تلخ منجر ميشه که هر دومون را آزار ميده. براي همينه که هنوز بخشي از قلبم خيلي زود شروع به لرزيدن ميکنه.
اما گاهي هم فکر ميکنم دوستم درست مثل روياهاي فراموش شده من فکر ميکنه ... روياهايي که تو جريان تلخ درگيري با واقعيت و پذيرفتن جبرها و شايد کمي محافظه کاري تو ذهنم گم شده بودن ... اصلا شايد اين نوع زندگي راه نجات من باشه از دامهاي وحشتناکي که هميشه پدرم و همه همنسلاي همفکرش منو ازش مي‌ترسونن. دامهايي که معتقدن زندگيشونو تباه کرده.
.
.
من جواب مشخصي به حرفهاي آخرش ندادم يا بهتر بگم ديگه چيزي از ديدگاههاي خودم و آينده دوستيمون نگفتم. دوست دارم بعضي چيزا رو بدون اينکه گفته باشم بگم!!!
به همين خاطره که با وجود همه نگرانيها و تصميمای کلي فردا صبح ميخوام دوباره برم پيشش ...
و خداکنه فردا صبح بازم آسمون بباره.


هیچ نظری موجود نیست: