۱۳۸۱ دی ۲۶, پنجشنبه

امروز اعصابم از دست خراب شدن طرح معماريم خيلي خورد بود. اونقدر کلافه بودم که نميخواستم با اون حال چيزي تو وبلاگم بنويسم. نزديک نيمه شب تو تختم دراز کشيده بودم که بخوابم. چراغ اتاق رو هم خاموش کرده بودم اما پنجره باز بود. يه دفعه ديدم صداي زوزه باد مي‌ياد. بعد از چند لحظه هم صداي آسماني قطرات بارون. از رختخواب پريدم بيرون. اين چند قطره بارون بعد از يک روز بسيار بد خيلي غيرمنتظره بود.
با وجود اينکه خيلي دوست داشتم چيزي بنويسم اما کلافه‌گي شديد امروز قدرت فکر کردن و نوشتن رو ازم گرفته بود. در نتيجه رفتم سراغ يه نوشته نميه‌کاره قديمي.
اين يادداشت رو حدود يک ماه پيش ميخواستم بنويسم که نيمه کاره موند. امشب از يه ديدگاه ديگه هم بهش نگاه کردم و پايانش رو نوشتم.
.
.
.
.
آدم وقتي تجربه اي رو از سر ميگذرونه و وقتي اونقدري بزرگ ميشه که ميتونه به يه واقعه از بالا نگاه کنه و خودش رو بيخودي درگير نکنه، فرصت نابي بدست مياره براي ديدن زندگي و جزيياتش. اونوقته که خردي پيدا ميکنه که دنيا رو و انسانها رو اونجوري که هستن و حق دارن بشناسه نه اينکه ديد و انتظار خودش رو به اونها تحميل کنه.
.
.
تو دوره تحصيل معماري تو ترم يک يه روز خاصي هست که باعث ميشه بچه هاي کلاس اگه تا اونوقت زياد با هم راحت يا صميمي نشدن تو اين روز يه کم با هم جفت و جورتر شن.
اون روز روزه شاسي چسپوندنه : خريد کاغذ گرونقيمت کانسون، خيس کردن کاغذاي بزرگ تو دستشويي، حمل و نقلشون و ميخکوبي کردن دشوار کاغذا رو شاسي و خشک شدنشون، همه کارهايين که نياز به يه فعاليت جمعي دارن.
.
.
اين روز پنج ترم پيش براي من هم اتفاق افتاد و من اون زمان هنوز خيلي چيزايي رو که الان ميدونم حس نکرده بودم : سختي داشتن يک جمع صميمي رو، حفظ کردنش رو، کمي کاذب بودن اين جور جمعهايي رو، و مهمتر از همه پذيرفتن، رعايت و حتي دوست داشتن آزادي و بي تعهدي جمعي به جاي مسووليت، توقع، عشق و اينجور چيزا. که خوب هر کدوم زيبايي خودش رو داره.
{جالبه! يه ماه پيش خيلي راحت شوق ناب زندگي رو کنار ميزدم.}
.
.
چند روز پيش اين اتفاق براي وروديهاي جديد دانشکده‌مون افتاده بود. ما که تو کلاس نشسته بوديم مدام صداي خنده و جيغ و داد بچه‌ها تو راه بين کلاس و دستشويي مي‌يومد. تا اينجاش هيچ ربطي به من نداشت و هيچ چيز خاصي رو تو من برنمي‌انگيخت. مثل خيلي وقتهاي ديگه ساکت نشسته بودم و به چيزاي تو دل خودم فکر ميکردم و اطرافم يه عده مدام داشتن سر و صدا ميکردن. اين اتفاق تو زندگي من خيلي معموليه!
و البته حالا چيزي که اين جدايي رو خيلي موجه کرده بود يه جور پير شدن من بود تو اين پنج ترم، يه جور خنديدن به وقايع و احساساتي که خودم يک بار از سر گذرونده بودم.
.
.
اما چيزي که باعث شد اين يادداشت رو بنويسم اتفاقي بود که موقع برگشتن ما و ورودي جديدا تو سرويس افتاد. من رو صندلي نشسته بودم و تو فکراي خودم بودم که دو تا از دختراي همون کلاس اومدن و رو سر من وايسادن.
يکيشون به اون يکي ميگفت : «واي خدا حواسم نبود کلي بهش اصرار کردم توروخدا بيا تو اين سرويس اونم يه جور خاصي جواب داد ... چکار کنم؟»
و اون يکي گفت : «خوب تو که منظوري نداشتي» ... و ديگري باز گفت : «من نداشتم ولي اون چي؟»
بعد چند لحظه‌اي با حال مغموم به هم نگاه کردن. اما يه دفعه ذهنشونو آزاد کردن و با خنده رفتن به سمت ته سرويس.
.
.
اين حرفها براي من کليدي بود براي نزديک شدن به روح و روان دخترهايي در اون موقعيت. البته من پيش از اين هم اين موقعيت خاص رو فهميده بودم (و به سر خودم هم اومده بود!)، ولي شنيدن اين مکالمه واقعي از نزديک يه چيز ديگه بود. تمام کلمات اين مکالمه گوياي حالات (يا بهتر بگم موقعيتهاي) رواني دو تا دختر کوچولو تو ابتداي راه دور و دراز زندگيشون بود. ترکيب خواستن و نخواستن ... علاقه داشتن و گريز ...
.
.
اما اگه به يه بخش ديگه از اين موقعيت نگاه کنم، متوجه ميشم همه اينها در کنار يک حالت عجيب و شايد مقدس قرار گرفته. حالتي که ما پسرها و مردها معمولا مسخره، بي معني و احمقانه ميدونيمش. نميدونم دقيقا چه اسمي روش بذارم. منظورم اعتماد، علاقه و تمکين و پايبندي و حتي ايمان عميقيه که خيلي ساده و حتي شايد بدون دليل در قلب جاري ميشه.
.
.
گاهي با خودم فکر مي‌کنم اگه دخترها و زنها اينگونه نبودن هيچ سنگي تو دنيا رو سنگ ديگه‌اي بند نميشد! دور و برمو که نگاه ميکنم مي‌بينم در نهايت همه زندگيها رو همون احساسات ناگهاني ولي پابرجابي ساختن که ما به بلاهت معمولا مسخره مي‌بينمشون.
تو اين دنياي پر از پليدي و اضطراب و ترديد و تنهايي کجا ميتونيم همچين نوري، همچين زمين پابرجايي، همچين موطن امني پيدا کنيم؟ يا اصلا آيا بدون اعتماد به نفس ناشي از اون پاکي و سادگي، ناشي از اون منطق بي‌منطقي! ميتونيم به زندگيمون ادامه بديم؟
.
.
و البته بايد قبول کنيم که اين چنين باري از هستي رو بر دوش داشتن بسيار دشواره و دخترها و زنها حق دارن گاهي از زيرش شونه خالي کنن. مهم اينه اگه يکي دو بار اين اتفاق برامون افتاد و حتي اگه به خاطر پيچيدگي و نسبيت دنيا ما تک‌افتاده شديم و دو نفر ديگه با هم از کنارمون گذشتن و رفتن ... ، نذاريم اشتياق و درد و حسرت و حسادت روحمون رو خرد و کدر کنه و خداي نکرده کل اين قداست و زيبايي رو و اون هديه بزرگ اعتماد به نفس زندگي کردن رو، انکار نکنيم.




هیچ نظری موجود نیست: