۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

دلتنگيهاي آدمي را باد ترانه‌اي مي‌خواند
رؤياهايش را آسمان پرستاره ناديده ميگرد
و هر دانه برفي به اشکي نريخته مي‌ماند ...
.
.
ديروز صبح چه برفي اومد. ديروز صبح چه برف زيبايي اومد. ديروز صبح چه برف شوق‌انگيزي اومد.
.
.
صبح که بيدار شدم پرده اتاقم پنجره رو پوشونده بود و بيرونو نديدم. چون هم ديشب پيش‌بيني هوا رو شنيده بودم هم چند روزي بود روحيه‌م بد بود و دلم تيره شده بود.
بعد از کلي اومد و رفت و آماده کردن خودم و وسايلم براي رفتن دانشگاه، يه دفعه وقتي داشتم ميرفتم بيرون از پنجره آشپزخونه بيرونو ديدم ...
هواي مه گرفته و سفيد و دونه‌هاي سبک برفي که داشتن رو خونه‌ها و کوچه‌ها و خيابونا پايين مي‌يومدن.
.
.
برف ديروز صبح براي من يه هديه بود؛ يه هديه آسموني. يه هديه که روح و ذهنمو از دلتنگيها و ناراحتيها پاک کرد، تيرگيهاي قلبمو کنار زد و بهم نيروي پيمودن دوباره‌ي راههاي دور و دراز رو داد ...




هیچ نظری موجود نیست: