۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه

گاهي چقدر سرگردان و دربه‌در ميشم!
گاهي چقدر عقيم ميشم!
گاهي چقدر از اينجا رونده و از اونجا مونده ميشم.
.
.
چرا اينجوري ميشم؟
چقدر بايد خودمو پاک کنم؟
چقدر بايد خودمو آزاد کنم؟
چقدر بايد خودمو آروم کنم؟
چقدر بايد خودم باشم؟
چرا خدا اينقدر ميخواد من آدم بزرگتري باشم؟!!!!
.
.
من ميخوام دنيا را ساده تر بگيرم. ولي نميذاري.
آخه من به کدوم سازت برقصم؟
به ساز ساده گرفتن و عادي بودن يا به ساز بزرگ شدن و دل کندن؟
يا نکنه ميخواي بهم بگي اين دو رو بايد با هم داشته باشم؟
مثل «شهسوار ايمان» «کي‌ير که‌گور»؟
.
.
انگار ميخواي تو من يه اتفاق بزرگ بيفته. انگار مدام ميخواي من يه آدم عادي نباشم.
نياز به اتفاق بزرگ رو نميتونم انکار کنم. اما خودت ميدوني که مدتيه از عادي نبودن ترسيدم.
آخه تو هم بيشتر کمکم کن.
چرا هيچ زخمي رو، هيچ چرکي رو با مرهم دوا نميکني؟
هميشه کاري ميکني که عفونت اونقدر زياد بشه که خود آدم يه فکري واسش بکنه.
يعني ديگراني که به نظر نمي‌ياد اينطوري باشن اين زشتيهايي رو که من دارم از وجودشون بيرون کردن؟ و من اين همه از اونا زشت‌تر، آواره‌تر، بي‌معني‌تر، بي اراده‌تر و فراموش‌کننده ‌ترم؟
.
.
کي اون سپيده‌دمي ميرسه که تو يه فرهنگ ديگه باشي، لعنتي؟!
من کورم. من هيچ چي نمي‌بينم. من فراموش کارم. باز به من علامتي نشون بده. يه علامت پرنورتر. يه علامت آميخته با شادي و زندگي، نه آميخته با رنج و مرگ.





هیچ نظری موجود نیست: