۱۳۸۱ بهمن ۳, پنجشنبه

- «مي‌کشمت!!! ... مي‌کشمت!»


اسلحه رو محکم گرفته بودم که دستم نلرزه. ولي لرزش دستم قطع نميشد. پاهامم سست شده بود و مثل يه شاخه خشک و نازک مي‌لرزيد.


- «تو نميدوني که آدم وقتي يکي رو کشته باشه دومي رو خيلي راحت ميتونه بکشه.»


اما انگار خودم نيمدونستم. آخه انگار خاطره تلخ اون قتل و کابوسهاش انگشتمو رو ماشه سست ميکرد. آخه هر چقدر هم که آدمي که جلوت وايساده و ميخواي بکشيش در حقت بدي کرده باشه تو لحظاتي که ميخواي بکشيش خيلي مظلوم ميشه.


- «اه! ... نبايد دست دست کنم. نبايد بذارم اين فکرا تو سرم بياد.»


پشت پنجره وايساده بود و منو نميديد. اما من باز دستم مي‌لرزيد.


- «خداياااااااااااااا! کمکم کن ...»


فرياد که زدم مصمم شدم؛ اما آسمون هم غريد. رعد و برق وحشتناکي همه جا را روشن کرد و صداش شيشه‌هاي پنجره رو لرزوند. چشمامو که باز کردم نديدمش. فقط انعکاس چهره داغون خودم تو شيشه پيدا بود. انگار از صداي رعد وبرق ترسيده بود. اما ديگه ترديد نکردم و ماشه رو چکوندم.


همه جا سفيد شد!


چند لحظه جون کندم! اما نتونستم ادامه بدم و افتادم.


انگار همه جا رو مه گرفته بود. اون پايين جنازه خودم و خونه کسي که قرار بود کشته بشه پيدا بود. اما من همينطور تو سفيدي ميرفتم. کم کم از اون دور يه چيزي پيدا شد.


- «درخت؟»


آره يه درخت و فقط يه درخت ...
نميدونين دراز کشيدن زير يه درخت چقدر لذتبخشه. نميدونين چقدر خوبه که آدم خستگيش از تنش بيرون بره. نميدونين چقدر خوبه که آدم خودش از خودش بيرون بره!



هیچ نظری موجود نیست: